نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش"
نام نویسنده و کتاب به انگلیسی:
Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir"
تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012
بخش 11 ترجمه ی فارسی:
«پدر، چه اتفاقی افتاده؟» بَر چهره ی پسرش نگاهی نقش بسته بود که هیچگاه نباید بَر چهره ی یک کودک نُه ساله نقش بیندازد. کلاریسا با خوشرویی گفت: «من برایش تعریف کردهام که از تو درست-و-حسابی مراقبت خواهد شد تا این قضیه به پایان برسد، و همه چیز خوب خواهد شد.» بعد کلاریسا او را طوری در آغوش گرفت که در پنج سال اخیر بعد از طلاقشان هیچگاه او را بدینگونه در آغوش نگرفته بود. کلاریسا اولین زنی بود که او عاشقش شده بود. او کلاریسا را در تاریخ 26 دسامبر 1969 برای اولین بار ملاقات کرده بود، پنج روز قبل از به پایان رسیدنِ دهه ی شصت [میلادی؛ م.]، وقتی خودش بیست-و-دو سال سن داشت و کلاریسا بیست-و-یک سال. کلاریسا مری لوارد. کلاریسا پاهایی بلند و چشمانی سبز داشت و آن روز کُتی هیپی-گرایانه از پوست گوسفند پوشیده بود و بَر موهای پُرپُشت و مجعد و حنایی-رنگ خود یک پیشانی-بند بسته بود، و درخشندگیِ او هر قلبی را سبُکبار میکرد. کلاریسا دوستانی در محافل موزیکِ پاپ داشت که او را "با-خوشحالی" [توضیح مترجم: اصل کلمه به انگلیسی: "هپی-لی". کلمه ای در مقابل کلمه ی "هیپی". خوشحال به انگلیسی میشود "هپی".] لقب داده بودند (البته آن کلمه، چه به عنوان یک نام و چه به عنوان یک صفت، در همان دهه ی آشفته که آن کلمه را اختراع کرده بود، ناپدید شد) وَ مادری داشت که زیادی الکل مینوشید، و پدری که در جنگ خلبان بود و با زخمها و شوکهایی عمیق، از جنگ به خانه برگشته بود وَ در پانزده سالگیِ کلاریسا از بالای یک ساختمان پایین افتاده بود. کلاریسا یک سگ داشت که "بوبل" صدایش میکردند و روی تخت کلاریسا ادرار میکرد.
بسیاری چیزها پشتِ درخشندگیِ کلاریسا نهفته و از نظر پنهان بود؛ کلاریسا دوست نداشت کسی سایههای درونِ او را ببیند وَ وقتی دچار افسردگی میشد، به اتاق خود میرفت و در را میبست. شاید در اینگونه مواقع کلاریسا غم و غصه ی پدرش را با خود حمل میکرد و از این میترسید که مانند پدرش آن غم او را از ساختمانی به پایین پرتاب کند، و برای همین تا زمانی که غمش فروکش کند خود را زندانی میکرد. کلاریسا هم-نام قهرمانِ تراژیکِ "ساموئل ریچاردسون" بود و بخشی از تحصیلاتش را در "دانشکده فنی هرلو" گذرانده بود. "کلاریسا از [منطقه ی] هرلو"، پژواکِ عجیب نام "کلاریسا هرلویی"، یک خودکشیِ دیگر در پیرامونِ کلاریسا، ولی این یک از نوعِ خیال-پردازانه ی ادبیاتی؛ لبخند محصورکننده ی کلاریسا این احتمالِ ترسناک را با خود حمل میکرد که یک پژواکِ دیگر نیز به وقوع بپیوندد. مادرِ کلاریسا، "لوینیا لوارد"، نیز لقبِ خجالت-آوری داشت: "لوی-لو"؛ وَ تراژدیِ خانوادگیشان را در یک لیوانِ "جین" [نام یک مشروبِ الکلی؛ م.] میریخت وَ آن را بهم میزد وَ طوری آن را حل میکرد که بتواند نقشِ یک بیوه ی خوشنود را در مقابل مردانی بازی کند که به قصد سواستفاده نزدیکش میشدند. اولین بار یک مرد مزدوج که سابقاً افسر نگهبان بود، "سرهنگ کِن سوییتینگ"، از جزیره ی "آیل آف مِن" آمده بود تا به او [مونث؛ م.] عشق بورزد، ولی نه از زنِ خود جدا شد، نه هیچوقت چنین قصدی داشت. بعداً، وقتی مادر کلاریسا به دهکده ای به نام "میهاس" واقع در اندلس مهاجرت کرد، در آنجا با یکسری افرادِ سواستفاده-گرِ اروپایی مواجه شد که حاضر بودند با پولِ او [مونث] زندگی کنند و بیش از حد پولِ او [مونث] را خرج کنند. "لوینیا" شدیداً مخالفِ تصمیم مستقلانه ی دخترش بود که میخواست با یک مرد عجیبِ موبلندِ هِندی که نویسنده هم بود، اول زندگی کند و بعد از مدتی ازدواج کند، مردی که گذشته ی خانوادگیاش مشخص نبود و به نظر میرسید که پول زیادی هم نداشته باشد.
(26 می 2022)