۱۴۰۱ خرداد ۵, پنجشنبه

ترجمه کتاب جدید سلمان رشدی (بخش 11)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 

نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 

Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 

تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش 11 ترجمه ی فارسی: 


«پدر، چه اتفاقی افتاده؟» بَر چهره ی پسرش نگاهی نقش بسته بود که هیچگاه نباید بَر چهره ی یک کودک نُه ساله نقش بیندازد. کلاریسا با خوشرویی گفت: «من برایش تعریف کرده‌ام که از تو درست-و-حسابی مراقبت خواهد شد تا این قضیه به پایان برسد، و همه چیز خوب خواهد شد.» بعد کلاریسا او را طوری در آغوش گرفت که در پنج سال اخیر بعد از طلاقشان هیچگاه او را بدینگونه در آغوش نگرفته بود. کلاریسا اولین زنی بود که او عاشقش شده بود. او کلاریسا را در تاریخ 26 دسامبر 1969 برای اولین بار ملاقات کرده بود، پنج روز قبل از به پایان رسیدنِ دهه ی شصت [میلادی؛ م.]، وقتی خودش بیست-و-دو سال سن داشت و کلاریسا بیست-و-یک سال. کلاریسا مری لوارد. کلاریسا پاهایی بلند و چشمانی سبز داشت و آن روز کُتی هیپی-گرایانه از پوست گوسفند پوشیده بود و بَر موهای پُرپُشت و مجعد و حنایی-رنگ خود یک پیشانی-بند بسته بود، و درخشندگیِ او هر قلبی را سبُکبار میکرد. کلاریسا دوستانی در محافل موزیکِ پاپ داشت که او را "با-خوشحالی" [توضیح مترجم: اصل کلمه به انگلیسی: "هپی-لی". کلمه ای در مقابل کلمه ی "هیپی". خوشحال به انگلیسی میشود "هپی".] لقب داده بودند (البته آن کلمه، چه به عنوان یک نام و چه به عنوان یک صفت، در همان دهه ی آشفته که آن کلمه را اختراع کرده بود، ناپدید شد) وَ مادری داشت که زیادی الکل می‌نوشید، و پدری که در جنگ خلبان بود و با زخمها و شوکهایی عمیق، از جنگ به خانه برگشته بود وَ در پانزده سالگیِ کلاریسا از بالای یک ساختمان پایین افتاده بود. کلاریسا یک سگ داشت که "بوبل" صدایش میکردند و روی تخت کلاریسا ادرار میکرد. 

بسیاری چیزها پشتِ درخشندگیِ کلاریسا نهفته و از نظر پنهان بود؛ کلاریسا دوست نداشت کسی سایه‌های درونِ او را ببیند وَ وقتی دچار افسردگی میشد، به اتاق خود میرفت و در را می‌بست. شاید در اینگونه مواقع کلاریسا غم و غصه ی پدرش را با خود حمل میکرد و از این می‌ترسید که مانند پدرش آن غم او را از ساختمانی به پایین پرتاب کند، و برای همین تا زمانی که غمش فروکش کند خود را زندانی می‌کرد. کلاریسا هم-نام قهرمانِ تراژیکِ "ساموئل ریچاردسون" بود و بخشی از تحصیلاتش را در "دانشکده فنی هرلو" گذرانده بود. "کلاریسا از [منطقه ی] هرلو"، پژواکِ عجیب نام "کلاریسا هرلویی"، یک خودکشیِ دیگر در پیرامونِ کلاریسا، ولی این یک از نوعِ خیال-پردازانه ی ادبیاتی؛ لبخند محصورکننده ی کلاریسا این احتمالِ ترسناک را با خود حمل میکرد که یک پژواکِ دیگر نیز به وقوع بپیوندد. 
مادرِ کلاریسا، "لوینیا لوارد"، نیز لقبِ خجالت-آوری داشت: "لوی-لو"؛ وَ تراژدیِ خانوادگی‌شان را در یک لیوانِ "جین" [نام یک مشروبِ الکلی؛ م.] می‌ریخت وَ آن را بهم میزد وَ طوری آن را حل میکرد که بتواند نقشِ یک بیوه ی خوشنود را در مقابل مردانی بازی کند که به قصد سواستفاده نزدیکش میشدند. اولین بار یک مرد مزدوج که سابقاً افسر نگهبان بود، "سرهنگ کِن سوییتینگ"، از جزیره ی "آیل آف مِن" آمده بود تا به او [مونث؛ م.] عشق بورزد، ولی نه از زنِ خود جدا شد، نه هیچوقت چنین قصدی داشت. بعداً، وقتی مادر کلاریسا به دهکده ای به نام "میهاس" واقع در اندلس مهاجرت کرد، در آنجا با یکسری افرادِ سواستفاده-گرِ اروپایی مواجه شد که حاضر بودند با پولِ او [مونث] زندگی کنند و بیش از حد پولِ او [مونث] را خرج کنند. "لوینیا" شدیداً مخالفِ تصمیم مستقلانه ی دخترش بود که میخواست با یک مرد عجیبِ موبلندِ هِندی که نویسنده هم بود، اول زندگی کند و بعد از مدتی ازدواج کند، مردی که گذشته ی خانوادگی‌اش مشخص نبود و به نظر می‌رسید که پول زیادی هم نداشته باشد. 


(26 می 2022) 

۱۴۰۱ خرداد ۳, سه‌شنبه

ترجمه کتاب جدید سلمان رشدی (بخش 10)

 
نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 

نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 

Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 

تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش 10 ترجمه ی فارسی: 

الان که مدرسه تعطیل شده بود او باید پیشِ ظفر می‌رفت. او به پُولین مِلویل تلفن کرد وَ از او خواهش کرد که در مدتی که او نیست، پیشِ ماریان بماند. پُولین در اوائلِ دهه ی 1980 همسایه ی او در "هایبِری هیل" بود. هنرپیشه‌ای چند-نژادی با چشمانی روشن، قلبی مهربان وَ تواناییِ چشمگیر در بیان، که سرشار از داستانهایی درباره کشور زادگاه خود "گویان" بود، جایی که یکی از اجداد مِلویل ها "ایولین وُه" را ملاقات کرده بود وَ به عنوان راهنما او را در شهرشان به گردش برده بود.  پُولین حدس میزد که آن جدش احتمالاً الگویی برای "میستر تاد" بوده باشد، همان دیوانه ی پیر احمق که "تُونی لَست" را در جنگلهایِ انبوه وَ داغ به اسارت گرفت وَ او را مجبور کرد که در "مُشتی خاک" تا ابد با صدایِ بلند "دیکنز" بخواند؛ وَ درباره ی نجات دادنِ شوهر خود، "انگِس"، از دستِ "لژیونِ سربازانِ خارجی" به این طریق که جلوی دروازه هایِ قلعه بایستد وَ آنقدر فریاد بزند تا بگذارند شوهرش بیرون بیاید؛ وَ درباره ی ایفای نقشِ مادرِ "ایدرین ادموندسون" در سریالِ تلویزیونیِ کمدی وَ پُرببینده ی "آن جوانها". پُولین استند-آپ کمدی اجرا میکرد وَ یک شخصیتِ مرد اختراع کرده بود وَ میگفت آن شخصیت «آنقدر خطرناک وَ وحشتزا شده بود که مجبور شدم از بازی کردن در نقشش دست بردارم». پُولین یکسری از داستانهایِ خود درباره ی کشور "گویان" را به تحریر درآورد وَ به او نشان داد. آن داستانها فوق-العاده بودند وَ وقتی در اولین کتابش "تغییرشِکل کننده" به انتشار رسیدند، مورد استقبال گسترده قرار گرفتند. پُولین مقاوم، زیرک وَ وفادار بود، وَ او به پُولین کاملاً اعتماد داشت. با اینکه آن روز، روز تولدِ پُولین بود، وَ علیرغم اینکه پُولین از ماریان خوشش نمی‌آمد، ولی بدون هیچ جَر-و-بحث قبول کرد که فوراً نزدِ آنان بیاید وَ پیشِ ماریان بماند. وقتی او ماریان را در آن آپارتمانِ زیرزمینی در میدانِ "لانسدِیل" ترک کرد وَ خودش در جایگاه راننده به سمتِ خیابانِ "برمه" به راه افتاد، احساس میکرد باری از روی دوشش برداشته شده. آن روزِ زیبای آفتابی، که درخشندگیِ بطور عجیب زمستانی‌اش به مانند طعنه‌ای بَر اخبارِ زشت بود، به پایان رسیده بود. لندن در ماه فوریه در ساعاتی که بچه ها از مدرسه به خانه برمیگشتند، تیره بود. وقتی او به خانه ی کلاریسا و ظفر رسید، پلیس در آنجا منتظرش بود. یک افسر پلیس گفت: «پس درست حدس زده بودیم که داری به اینجا می‌آیی! داشتیم فکر میکردیم که کجا ممکن است رفته باشی!» 


(24 می 2022) 

۱۴۰۱ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

ترجمه کتاب جدید سلمان رشدی (بخش 9)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 

نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 

Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 

تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش 9  ترجمه ی فارسی


بعدازظهر بود، و در این روز مشکلاتِ شخصی‌شان مهم به نظر نمی‌آمد. در این روز تظاهرات-کنندگان در خیابانهای تهران رژه می‌رفتند، با پوسترهایی در دست که عکسِ او با چشمانی از حدقه کنده-شده بر آن نقش بسته بود و شبیه یکی از اجساد در فیلم "پرندگان" شده بود که کاسه ی چشمانشان توسط نوک پرندگان سوراخ شده بود و کبود و خون-آلود بود. این سوژه ی امروز بود: هدیه ی ولنتاین او – وَ این یک شوخی نبود – از طرف آن مَردانِ ریشو، آن زنانِ با کفن خود را در حجاب پوشانده، و آن مَرد پیرِ مرگ-آور که در اتاق خود در حال مرگ بود وَ آخرین دعوتش را به نوعی شُکوهِ سیاه و خونین اعلام میکرد. بعد از به قدرت رسیدن، امام تعداد بسیاری از کسانی که او را به آنجا رسانده بودند و هر کس دیگر را که مورد پسندش نبود، به قتل رساند. اتحادخواهان، فمینیستها، سوسیالیستها، کمونیستها، همجنسگرایان، فاحشه‌ها و همچنین معاونینِ پیشینِ خودش را. تصویری از یک امامِ شبیه به او در "آیاتِ شیطانی" آمده بود، یک امام که هیولا شده بود و با دهانِ هیولاوار خود در حال بلعیدنِ انقلابِ خود بود. امامِ واقعی کشور خودش را به جنگی بیهوده با کشور همسایه کشانده بود، و یک نسل از انسانهایِ جوان کشته شده بودند، صدهاهزار تن از جوانان کشورش، قبل از اینکه مردِ پیر فرمانِ ایست دهد. او گفت که پذیرفتنِ صلح با عراق به مانند خوردن زهر بود، ولی با این وجود او آن زهر را خورده بود. پس از آن، کشته-شدگان علیه امام فریاد سر دادند و انقلابِ او محبوبیتِ خود را از دست داد. او محتاجِ راهی برای به خیابان کشاندنِ معتقدین بود و آن را در قالب یک کتاب و نویسنده ی آن یافت. آن کتاب کارِ شیطان بود و نویسنده، خودِ شیطان بود وَ این به او آن دشمن را که او به آن نیاز داشت، بخشید. همین نویسنده که در همین آپارتمانِ زیرزمینی در "ایسلینگتون" به همسر خود که دیگر برایش تقریباً یک غریبه بود، چسبیده بود. این آن شیطانِ مورد نیازِ امامِ در حالِ مرگ بود. 


(10 می 2022) 

ترجمه کتاب جدید سلمان رشدی (بخش هشتم)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 

نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 

Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 

تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش هشتم  ترجمه ی فارسی


ماریان چندی پیش یک آپارتمان کوچک در زیرزمین ساختمانی در گوشه ی جنوب-غربیِ میدانِ "لانسدیل" در منطقه ی "ایسلینگتون"، نه چندان دور از آن خانه‌ای که در خیابانِ "سَنت پیتر" قرار داشت، اجاره کرده بود، ظاهراً برای اینکه که از آن به عنوان محل کار استفاده کند، ولی در واقع به دلیل شدت یافتن درگیری‌های بین آنها. افراد معدودی از وجود این آپارتمان باخبر بودند. این فضای اضافه به آنان این امکان را میداد که برای مدتی بدور از یکدیگر کارنامه ی رابطه‌شان را بررسی کنند و تصمیم بگیرند. آنها در سکوت به سمت "ایسلینگتون" در حرکت بودند. به نظر نمی‌رسید که حرفی برای گفتن داشته باشند. 

ماریان نویسنده‌ای فوق العاده و زنی زیبا بود، ولی او به کشفیاتی رسیده بود که چندان برایش خوشایند نبود. 

وقتی ماریان به خانه ی او اسباب-کشی کرده بود، روی پیامگیر تلفن دوست او "بیل بافورد"، سردبیر مجله ی "گرانتا"، پیغامی گذاشته بود تا او را در جریان بگذارد که شماره تلفنش تغییر کرده. ادامه ی پیغام این بود: «شاید تو این شماره تلفن جدید را بشناسی»، و بعد، پس از آنچه در نظر "بیل" به عنوان مکثی هشدارآمیز تلقی شده بود: «من او را به دست آورده‌ام.» در حالت روحی شدیداً احساساتی که ناشی از مرگ پدرش در نوامبر 1987 بود، او از ماریان خواسته بود که با او ازدواج کند و بعد تا سالهای طولانی آنها همیشه با هم درگیری‌های جدی داشتند. نزدیکترین دوستانش، بیل بافورد، گیلون آیتکِن و همکار آمریکایی‌اش آندرو وایلی، پولین مِلویل هنرپیشه و نویسنده از کشور "گویان"، و خواهرش سَمین که همیشه از هر کس دیگر به او نزدیکتر بود، همگی شروع کرده بودند به اقرار که از ماریان خوششان نمی‌آید، و مسلماً این شیوه‌ای بود که دوستان وقت جداییِ اطرافیانشان در پیش می‌گرفتند، برای همین او به این نتیجه رسیده بود که بخشی از آن حرفها را نباید جدی بگیرد. ولی او خودش با چند نمونه از دروغهای ماریان روبرو شده بود که باعث متزلزل شدن نظرش شده بود. ماریان راجع به او چه فکر میکرد؟ ماریان بیشتر اوقات به نظر خشمگین می‌رسید و عادت داشت وقتی با او حرف میزند به فضای بالای شانه‌های او زُل بزند، انگار که یک روح را مخاطب قرار داده باشد. او همچنان مانند گذشته مجذوب ذکاوت و بذله-گویی ماریان و همچنین جاذبه‌های بدنی او بود – امواجِ موهای بلوطی-رنگ او، لبخند فراخ آمریکایی‌اش با لبهایی پُر – ولی چندی بود که ماریان به نظرش مرموز می‌رسید و گاهی فکر میکرد که با یک غریبه ازدواج کرده است. با زنی ماسک-زده. 


(10 می 2022) 

ترجمه کتاب جدید سلمان رشدی (بخش هفتم)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 

نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 

Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 

تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش هفتم  ترجمه ی فارسی


به نظر می‌رسید که راهی برای فرار وجود نداشت. این امکان وجود نداشت که به سمت ماشین‌شان بروند – که حدود صد متر دورتر در همان خیابان پارک شده بود – بدون اینکه از سوی دوربین‌ها و میکروفون‌ها و مَردانی که در انواع گوناگون مدارس تحصیل کرده بودند تعقیب شوند، مَردانی که بطور خاص انتخاب شده بودند تا در آنجا حضور یابند. دوستش "آلن ینتوب" از بی بی سی به نجاتش شتافت. آلن فیلمساز و مدیر اجرایی بود، و آنان همدیگر را هشت سال پیش برای اولین بار دیده بودند، وقتی که آلن در حال ساختن فیلمی مستند برای سریال "مِیدان" [انگلیسی: "ارینا"] درباره یک نویسنده ی جوان بود که بتازگی رمانِ بسیار موفقی به نام «بچه‌های نیمه-شب» را منتشر کرده بود. آلن یک برادر دوقلو داشت، ولی مردم خیلی وقتها می‌گفتند 'به نظر می‌آید سلمان برادر دوقلوی تو باشد'. آنان هر دو با این نظر مخالفت میکردند، ولی این نظر وجود داشت. و به نظر می‌رسید که امروز روز خوبی برای این نبود که آلن با کسی که برادر دوقلویش نبود، اشتباه گرفته شود. 

آلن سوار در یک ماشینِ بی بی سی جلوی کلیسا نگه داشت. او گفت: «سوار شوید»، و بعد آنان سوار در ماشین از خبرنگاران که در حال فریاد زدن بودند، دور شدند. آنان مدتی در حول و حوشِ "ناتینگ هیل" دور زدند تا اینکه جمعیتی که بیرون کلیسا منتظر بودند، پراکنده شدند، و بعد آنان دوباره به سمت جایی که ماشین "ساب" را پارک کرده بودند براه افتادند. 

او و ماریان سوار ماشین‌شان شدند و ناگهان تنها بودند و سکوت بر هر دوی آنان سنگینی میکرد. آنها رادیوی ماشین را روشن نکردند، زیرا می‌دانستند اخبار حتماً اشباع-شده از نفرت بود. او پرسید: «کجا باید برویم؟»، با اینکه هر دوی آنان جواب این سوال را می‌دانستند. 


(10 می 2022) 

۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۷, شنبه

ترجمه کتاب جدید سلمان رشدی (بخش ششم)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 

نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 

Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 

تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش ششم ترجمه ی فارسی


مراسم ختم در کلیسای ارتدوکس-یونانی "سَنت سوفیا" در حوزه ناحیه اسقفی "تیاتیرا" و بریتانیای کبیر –  که صد و ده سال پیش ساخته شده و در همانزمان بسیار مجلل تزیین شده تا شبیه یک کلیسای بزرگ دوران بیزانس قدیم باشد – بانگی بلند داشت و بطور رمزآلودی یونانی بود. مراسم دینی آن آراستگی بیزانسی داشت. طنین صدای کشیش‌ها در کلیسا پخش بود: زِر زِر زِر بروس چتوین، زِر زِر چتوین زِر زِر.  آنان از جا برمی‌خاستند، آنان می‌نشستند، آنان زانو می‌زدند، آنان برمی‌خاستند و بعد دوباره می‌نشستند. هوا از بوی تند دود مقدس اشباع شده بود. او یاد دورانِ کودکی‌اش در بمبئی افتاد که پدرش او را با خود به مراسم نماز در روز عید فطر برده بود. در صحن نماز همه چیز عربی بود، و مقدار زیادی پیشانیِ خود را به بالا و پایین بردن، و دستان خود را به شکلِ باز جلوی خود گرفتن انگار که آدم کتابی را در دست گرفته باشد، و مقدار زیادی زمزمه ی کلماتی ناشناخته بزبانی که او بلد نبود. پدرش گفت: «همان کاری را بکن که من میکنم.» آنها خانواده‌ای مذهبی نبودند و به ندرت پیش می‌آمد که به چنین مراسمی بروند. او هیچوقت متن دعاها یا مفهوم کلام آن را از بَر نشد. این نمازهای گهگاهیِ تقلیدی و تکرار آن زمزمه ها تنها چیزی بود که او بلد بود. در نتیجه، آن مراسم بی-معنی در خیابان مسکو آشنا به نظر می‌آمد. ماریان و او در کنار مارتین امیس و زنش آنتونیا فیلیپس نشسته بودند. مارتین او را در آغوش گرفت و گفت: «ما برای تو نگران هستیم.» او جواب داد: «من خودم برای خودم نگران هستم.» زِر چتوین زِر بروس زِر. پُل ترو رمان-نویس در ردیف عقب آنان نشسته بود. او گفت: «سلمان، من حدس میزنم که هفته ی دیگر برای تو اینجا باشیم.» 

وقتی که او رسید، تعدادی عکاس در بیرون، در پیاده-رو، ایستاده بودند. نویسندگان معمولاً باعث نمیشدند که عده‌ای پاپاراتزی [عکاس جنجالی؛ م.] دنبالشان بیفتند. ولی پس از شروع مراسم ختم، خبرنگاران شروع کردند وارد کلیسا شوند. یک دین غیرقابل درک داشت نقش میزبان را برای داستانی خبرساز که توسط تهاجم غیرقابل درک یک دین دیگر ساخته شده بود، بازی میکرد. بعداً او نوشت: «یکی از وخیمترین جوانب آنچه اتفاق افتاده بود، این بود که آنچه غیرقابل-درک بود قابل درک شد، و آنچه غیرقابل تصور بود، قابل تصور شد.» 

مراسم ختم تمام شد و خبرنگاران به سمت او هجوم آوردند. گیلون، ماریان و مارتین سعی کردند به کمکش بیایند. یک مرد سراپا خاکستری (کت و شلوار خاکستری، موهای خاکستری [جو-گندمی؛ م.]، صورت خاکستری، صدای خاکستری) موفق شد از میان جمعیت خود را جلو بیندازد، یک ضبط صوت جلوی او بکارد و سوالاتی بدیهی بکند. او جواب داد: «متاسفم، من برای مراسم ختم دوستم به اینجا آمده‌ام. الان وقتِ مصاحبه نیست.» مرد خاکستری با حالتی تعجب-زده گفت: «شما متوجه نیستید. من از "دیلی تلگراف" ام. آنها خودشان مرا به اینجا فرستاده‌اند.» 

او خطاب به گیلون گفت: «گیلون، من به کمکت احتیاج دارم.» 

گیلون با قد بلندش در جهت آن مرد خبرنگار انحنایی به بدن خود داد و با لهجه ی گیرای خود با صدایی محکم گفت: «گم شو.» 

آن خبرنگار "تلگراف" در جواب گفت: «تو نمیتونی با من اینطوری حرف بزنی. من در مدرسه ی الیت‌ها [نخبگان] درس خوانده‌ام.» 

بعد از آن، دیگر اتفاق خنده-داری رُخ نداد. وقتی او آنجا را ترک کرد و پا به خیابان مسکو گذاشت، تعداد زیادی خبرنگار در آنجا وول میخوردند، مانند دسته‌ای زنبورِ نَر که منتظر زنبور-ملکه ی خویش باشند، و چنان از سر و کله ی یکدیگر بالا میرفتند که از دور به مانند یک تپه ی لرزنده که از آن تشعشعاتِ نور فلشِ دوربین پخش بشود، به نظر می‌آمدند. او آنجا ایستاده بود، پلکهایش بر اثر فلش دوربین‌ها تند-تند باز و بسته می‌شدند، و جهت را گم کرده بود و در آن لحظه فراموش کرده بود که چه باید بکند. 


(هفتم ماه می 2022) 

۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

ترجمه ی کتاب جدید سلمان رشدی (بخش پنجم)


ترجمه ی کتاب جدید سلمان رشدی (بخش پنجم) 

نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 

نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 

Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 

تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 

 

بخش پنجم ترجمه ی فارسی


پنج سال پیش او با بروس چتوین به "مرکز سرخ" استرالیا سفر کرده بود، و در "آلیس اسپرینگس" از یک دیوارنوشتِ گرافیتی هم یادداشت برداشته بود: تسلیم شو مرد سفید، شهرت به محاصره درآمده است؛ وَ در حالی که داشت با درد و رنج بسیار خودش را از "صخره ی آیرز" بالا میکشید، بروس، که به این افتخار میکرد که چندی پیش خودش را به کمپ کوهنوردیِ "قله ی اِوِرِست" هم رسانده بوده، براحتی از او جلو زد انگار که بر روی ساده‌ترین پیست قدم بزند، وَ داشت به افسانه‌های محلی درباره موردی که از آن با عنوان  "نی‌نی دینگو" یاد میکردند گوش میداد، و در هتلی درب-و-داغان به اسم "اینلند موتِل" اقامت داشت که سال پیش از این خودداری کرده بود که به یک فرد سی-و-شش-ساله به اسم "داگلاس کراب"که راننده کامیون برای مسافتهای طولانی بود نوشیدنی الکلی بدهد چون او بیش از حد مست شده بود و با کارکنانِ بار رفتاری زشت و تهاجمی در پیش گرفته بود، و بعد از اینکه او را بیرون کرده بودند، با کامیون‌اش با سرعت حداکثر بداخل بار رانده بود و پنج نفر را کشته بود. 

"کراب" در سالن یک دادگاه در "آلیس اسپرینگس" برای شهادت حضور یافته بود و آنان با دقت گوش میدادند. راننده لباسی متعارف بر تن داشت، چشمهایش را به پایین دوخته بود، و با صدایی آرام و یکنواخت حرف میزد. او بر این اصرار میورزید که او از آن تیپ آدمهایی نیست که بتواند چنین کاری کند، و وقتی از او پرسیدند که چرا به ادعای خود اطمینان دارد، جواب داد که او سالهای طولانی ست که کامیون میراند و طوری از کامیونهایش مواظبت میکند انگار که مالِ خودش باشند (در اینجا سکوتی درگرفت، و آن کلمه ی ناگفته در آن سکوت میتوانست "فرزندان" باشد)، و اینکه از نظر او تخریبِ یک کامیون اصلاً با شخصیتش جور درنمیاید. اعضای هیئت منصفه بطور نمایان خشک‌شان زد وقتی این حرف را شنیدند، و کاملاً واضح بود که او دادگاه را باخته است. بروس با پچپچه گفت: «مُسلم است که او دارد حقیقت مطلق را بیان میکند.» 

ذهنِ آن قاتل ارزش بیشتری برای کامیون قائل بود تا برای انسانها. پنج سال بعد ممکن بود افرادی به‌راه می افتادند تا یک نویسنده را بخاطر کلماتِ کفرآمیزش اعدام کنند، وَ اعتقاد، بویژه نوع مشخصی از تفسیر اعتقاد، آن کامیونی بود که آنان آن را بیشتر از زندگیِ انسان دوست داشتند. او به خودش یادآوری کرد که این اولین مورد نبوده که او به مقدسات توهین کرده. بالارفتنِ او، به‌همراه بروس، از "صخره ی آیرز" نیز اکنون ممنوع محسوب میشد. آن صخره، که به بومیانِ استرالیا پس داده شده بود و نام باستانیِ آن، "اولورو"، به آن بازگردانده شده بود، منطقه‌ای مقدس بود و صخره‌نوردان دیگر اجازه نداشتند به آنجا بروند. 

در پرواز از آن سفر استرالیا در سال 1984 به خانه بود که او کم-کم شروع به کشف کرد که چگونه "آیات شیطانی" را بنویسد. 


(سوم ماه می 2022)