۱۴۰۱ آذر ۲۳, چهارشنبه

ترجمه بخشهایی از کتاب جدید سلمان رشدی (بخش 21)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش"
نام نویسنده و کتاب به انگلیسی:
Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 
تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش 21 ترجمه فارسی


بخشهایی از فصل دوم کتاب – "دست-نوشته ها سوختنی نیستند" 


او در مقاله ای در نشریه "آبزرور" نوشت: «تمدن چه شکننده است، چه آسان، چه آسوده یک کتاب آتش می گیرد! درونِ رمان من، شخصیتهای آن تلاش میکنند کاملاً انسان شوند، از طریق مواجه شدن با حقایق عظیمی که در عشق، مرگ و (با یا بدون خدا) حیات روح انسان نهفته است. بیرونِ آن، نیروهای ضدبشری در حال رژه هستند. یکی از شخصیتهای رمان من میگوید: "امروز در هند مرزبندیِ بین جبهه ها شکل گرفته است. سکولار در مقابل مذهبی، روشنایی در مقابل تاریکی. بهتر است تصمیم بگیری که کدام طرف میخواهی قرار بگیری". الان که این جنگ به بریتانیا هم کشیده شده است، من فقط میتوانم امیدوار باشم که بر اثر بی-عملی، باخت در پیش نباشد. برای ما زمانِ آن رسیده که انتخاب کنیم». 

ولی همه اینگونه به قضیه نگاه نمی کردند. خیلی ها از برخورد مستقیم با موضوع طفره می رفتند، بخصوص آن دسته از نمایندگان پارلمان که در منطقه انتخاباتی شان درصد بالایی از رای-دهندگان را مسلمانان تشکیل میدادند.  (صفحه 130-129) 


روز بعد از کتابسوزان بردفورد، بزرگترین کتابفروشی زنجیره ای در بریتانیا، "دبلیو. اچ. اسمیت"، در تمام 430 شعبه ی خود "آیات شیطانی" را از پیشخوان فروش برداشت. مدیر عامل آن گفت: «ما به هیچ وجه علاقه نداریم که به ما به عنوان سانسورچی نگریسته شود. سعی ما بر این است که آنچه را که عموم مردم میخواهند، در اختیارشان قرار دهیم». 

شکاف بین آن "سلمان" که او معتقد بود در زندگی شخصی اش آن است، و آن "رشدیِ" در انظار عمومی که برای او ناآشنا بود، روز به روز افزایش می یافت. یکی از آن دو، سلمان یا رشدی، خودش مطمئن نبود کدام-یک، از تعداد نمایندگان حزب کارگر در پارلمان که به صفوف مسلمانان پیوسته بودند، وحشتزده شده بود – هر چه بود، او همه عمرش از حزب کارگر پشتیبانی کرده بود – و با غمگینی به این نتیجه رسیده بود که «محافظه کاران واقعی بریتانیا اکنون در حزب کارگرند، در حالی که رادیکال ها همه در حزب آبی [رنگ پرچم حزب محافظه-کار بریتانیا؛ م.] هستند». (صفحه 131-130) 


تظاهرات-کنندگان فریاد میزدند "رشدی، زمان مرگت فرا رسیده است"، و او برای اولین بار فکر کرد که شاید آنها راست بگویند. خشونت، خشونت به بار می آورد. روز بعد شورشی دیگر در کشمیر رخ داد – کشمیر محبوب او، وطن اولیه ی خانواده اش – و یک مرد دیگر کشته شده بود. 

او به این فکر کرد که "خونریزی، خونریزی در پی خواهد داشت". 


در اینجا یک مرد پیرِ بیمارِ در حال مرگ در اتاقی تاریک دراز کشیده بود. در اینجا پسرش داشت برای او تعریف میکرد که عده ای مسلمان در هند و پاکستان کشته شده اند. پسر به مرد پیر گفت که یک کتاب باعث این شده است، یک کتاب که علیه اسلام است. چند ساعت بعد، پسر وارد دفتر تلویزیون ایران شد، با سندی در دست. فتوا یا حکم بطور معمول یک سند رسمی ست، امضاشده در حضور شاهدین و مُهر و موم شده، ولی این فقط تکه ای کاغذ بود که بر آن متنی تایپ شده بود. هیچکس هیچگاه آن سند رسمی را ندید، اگر که چنین سندی اصلاً وجود داشت، ولی پسر آن مرد پیرِ بیمارِ در حال مرگ گفت که این حکم پدرش است و هیچکس این وظیفه را نداشت که از او سوال کند. آن تکه کاغذ به گوینده ی اخبار تلویزیون داده شد و او شروع به خواندن کرد. 

آن روز، روز ولنتاین بود. (صفحه 135-134؛ فصل دوم کتاب در اینجا به پایان میرسد.) 


14 دسامبر 2022 

۱۴۰۱ آذر ۱۸, جمعه

ترجمه ی بخشهایی از کتاب جدید سلمان رشدی (بخش 20)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش"
نام نویسنده و کتاب به انگلیسی:
Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 
تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش 20 ترجمه ی فارسی

بخشهایی از فصل دوم کتاب – "دست-نوشته ها سوختنی نیستند" 


آن سال، بد تمام شد. روز دوم دسامبر تظاهراتی علیه "آیات شیطانی" در شهر "بردفورد" در منطقه ی "یورک-شر" برگزار شد. "بردفورد" بزرگترین جمعیت مسلمان را در بریتانیا دارد. روز سوم دسامبر کلاریسا برای اولین بار از طریق تلفن مورد تهدید قرار گرفت. روز چهارم دسامبر، روز چهلمین سال تولد کلاریسا، مجدداً تلفنی تهدید شدند. صدایی گفت: "امشب گیرت میاریم سلمان رشدی، در خیابان برمه پلاک 60". این آدرسِ خانه ی کلاریسا بود. کلاریسا با پلیس تماس گرفت و آنان همه ی شب در خانه ی کلاریسا ماندند. 

هیچ اتفاقی نیفتاد. تنش، شکافی دیگر ایجاد کرد. 

روز 28 دسامبر دوباره "انتشارات پنگوئن" تهدید شده بود که در دفتر کار آن بمبگذاری شده است. اندرو وایلی به او زنگ زد تا او را باخبر کند. اندرو گفت: "ترس دارد تبدیل به یک عامل میشود". 

بعد سال 1989 رسید، سالی که جهان دگرگون شد. (صفحه 126-125) 


در "بردفورد" جمعیتی در مقابل پاسگاه پلیس در میدان "تایرلس" گرد هم آمده بود، میدانی که همچنین از ساختمان شهرداری منطقه که سبک معماری ایتالیایی داشت و ساختمان دادگاه محلی بخوبی دیده میشد. در آن میدان حوضچه ای با فواره قرار گرفته بود و محوطه ای به عنوان "محل سخنرانی" تعیین شده بود که هر کس میتوانست در آنجا درباره هر چه دلش میخواست سخنرانی کند. تظاهرات-کنندگان مسلمان ولی هیچگونه علاقه ای به چنین تریبون های سخنسرایی  نداشتند. میدان تایرلس بسیار کوچکتر از "میدان اپرای برلین" در زمان 10 ماه مه 1933 بود، و در بردفورد فقط یک کتاب مسئله-دار بود، نه بیست-وپنج-هزار یا بیشتر. از بین جمعیتی که در آنجا گرد هم آمده بودند، تعدادی بسیار اندک چیزهایی درباره وقایعی که بیش از پنجاه-و-پنج سال قبلتر بدستور جوزف گوبلز رخ داده بود میدانستند. همان که فریاد زده بود: "نه به انحطاط و فساد اخلاقی! آری به نجابت و اخلاق در خانواده و کشور! من به آتش میسپارم نوشته های هاینریش مان، ارنست گلزر و اریش کستنر را". آثار برتولت برشت، کارل مارکس، توماس مان و حتی ارنست همینگوی نیز در آن روز به آتش کشیده شدند. نه، این تظاهرات-کنندگان چیزی درباره آن مراسم کتابسوزان نمیدانستند، یا درباره گرایش نازیها به "پاکسازی" و "پالایش" فرهنگ آلمان و زدودن ایده های "منحط" از آن. احتمالاً آنها تا بحال کلمه ی "اتو دافه" را هم نشنیده بودند، و درباره اعمال انکیزاسیون کاتولیک هیچ نمیدانستند، با این وجود حتی اگر آنان فاقد هر گونه حافظه ی تاریخی بودند، ولی خودشان جزیی از تاریخ بودند. آنها نیز آمده بودند تا یک کتاب ارتدادی را با آتش نابود کنند. 

او در حال قدم زدن در میان سنگها بود و دوست داشت به آن سنگها به عنوان  سنگ-افراشت های مرلینِ جادوگر نگاه کند. در آن یک ساعت زمانِ حال به عقب رانده شد. طوری که حتی ممکن بود در خیالات خود دست همسرش را در دست بگیرد. راه برگشت به خانه از کنار "رانی مید" میگذشت، چمنزار آبی مجاور رود "تیمز"، جایی که اشرافیان پادشاه انگلستان، "جان"، را مجبور کرده بودند منشور کبیر را امضا کند. در این مکان بود که 774 سال قبل، رهایی بریتانیایی ها از سلطه ی حکمرانان مستبد آغاز شد. سنگ بزرگداشت بریتانیا از جان اف. کندی نیز در اینجا قرار داشت، و جملات این رییس جمهور کشته-شده که بر سنگ حکاکی شده بود، در آنروز معنای ویژه ای برای او داشت. "بگذار همه ملل دنیا بدانند، چه آنها که خوشبختی ما را آرزو دارند، چه آنها که ما را نگون-بخت میخواهند، که ما هر هزینه ای را پرداخت خواهیم کرد، هر رنجی را تحمل خواهیم کرد، با هر سختی یی روبرو خواهیم شد، از هر دوست پشتیبانی خواهیم کرد، با هر دشمن مقابله خواهیم کرد، با این هدف که بقا و پیروزی آزادی را تضمین کنیم." 

او رادیوی ماشینش را روشن کرد و کتابسوزان بردفورد در صدر اخبار بود. بعد آنها در خانه شان بودند و زمان حال او را فرا گرفت. او در تلویزیون آنچه را دید که تمام روز سعی کرده بود از فکر کردن به آن خودداری کند. حدود هزار نفر در آن تظاهرات شرکت کرده بودند، و همه شان مرد بودند. چهره های آنان خشمگین بود، یا دقیقتر، چهره های آنان برای دوربین ها خشم را به نمایش گذاشته بود. او در چشمانان آنان هیجان را می دید، هیجان ناشی از حضور رسانه های جهانی. احساسی شبیه هیجان افراد مشهور در برابر دوربین، چیزی که "سول بلو" آن را "جذبه ی رویدادها" نام داده بود. در مرکز توجه دوربین ها قرار گرفتن، پُرشکوه و حتی تقریباً اروتیک بود. این، لحظه ی آنان بر روی فرش قرمز تاریخ بود. آنها پلاکاردهایی با شعارهای "رشدیِ گندیده" و "رشدی، کلماتت را قورت بده" در دست داشتند. آنها برای کلوزآپ خود آماده شده بودند. 

نسخه ای از آن رمان به یک تکه چوب به سیخ کشیده شده بود و بعد آتش زده شد: به صلیب کشیده شد و بعد در آتش اعدام شد. این تصویر را نمی توانست فراموش کند: چهره های خشمگینِ خوشحال، به وجد آمده از خشم خود، که فکر میکردند هویت شان از خشم شان متولد میشود. و در جلوی جمعیت مردی از-خود-راضی با سبیلی نازک به سبک "پوآرو" و یک کلاه شاپو بر سر. او از اعضای شورای شهر بردفورد بود، "محمد عجیب" – کلمه ی "عجیب" بطور عجیبی بزبان اردو عجیب معنی میداد – و خطاب به جمعیت گفت: "اسلام یعنی صلح". 

او به کتابش که داشت در آتش میسوخت نگاه کرد و به سرنوشت هاینه فکر کرد. ولی برای این مردان و پسران خودشیفته و خشمگین در بردفورد، هاینریش هاینه معنی یی نداشت. "آنجا که کتابها را میسوزانند، در آخر انسانها را نیز به آتش میکشند". این جمله ای بود از نمایشنامه ی "المنصور" که پیشگویانه حدود یک قرن قبل از کتابسوزان های نازیها نوشته شده بود، و بعدها بر روی سنگفرشِ جلوی "میدان اپرای برلین" حکاکی شد، همانجایی که آن مراسم کتابسوزان نازیها اجرا شده بود: آیا روزی این جمله بر روی پیاده-رو میدان تایرلس نیز حکاکی میشد تا این اقدامِ بسیار جزیی تر، ولی به هر صورت شرم-آور، در یادها بماند؟ با خودش فکر کرد، نه. احتمالاً نه. هر چند که آن کتابی که در "المنصور" به آتش کشیده شده بود قرآن بود، و آنها که کتابها را آتش میزدند از اعضای انکیزاسیون بودند. 

هاینه یک یهودی بود که تغییر مذهب داده بود و به مسیحیت لوتری گروییده بود. میشد گفت یک مرتد بود، اگر که آدم ترجیح میداد از چنین زبانی استفاده کند. او نیز به ارتداد متهم شده بود، در کنار بسیاری جرائم دیگر: کفرگویی، ناسزا، توهین. آنها می گفتند: "یهودیان او را مجبور به چنین کاری کرده اند". و یا: "ناشر او یک یهودی بود و به او پول داده بود تا این کار را بکند. زنِ یهودی اش او را به این راه کشانده است". این حرفها هم ناامیدکننده و هم کمدی بود. مارین یهودی نبود؛ و رابطه ی آنان به گونه ای بود که مارین در اکثر مواقع حتی نمی توانست او را متقاعد کند که در خیابانهای شلوغ پشتِ چراغ قرمز منتظر بماند. ولی در آنروز، 14 ژانویه 1989، آنها اختلافاتشان را به کنار نهادند و دست یکدیگر را در دست گرفته بودند. 

یکی از طرفداران ناشناس اش برای او به عنوان هدیه یک تی-شرت فرستاده بود که رویش نوشته شده بود: "کفرگویی جرمی ست بدونِ قربانی". ولی در آنروز پیروزیِ "روشنگری" به نظر موقت و برگشت-پذیر می رسید. زبان کهنه نوسازی شده بود، و افکار شکست-خورده در حال پیشروی بودند. در "یورک-شر" کتاب او را آتش زده بودند. 

و اکنون او نیز خشمگین بود. (صفحه 129-127) 


09 دسامبر 2022 

۱۴۰۱ آذر ۱۲, شنبه

ترجمه ی بخشهایی از کتاب جدید سلمان رشدی (بخش 19)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش"
نام نویسنده و کتاب به انگلیسی:
Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir"
تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش 19 ترجمه ی فارسی


بخشهایی از فصل دوم کتاب – "دست-نوشته ها سوختنی نیستند" 


حق نشر "آیات شیطانی" به زبان انگلیسی در تاریخ 15 مارچ 1988 به انتشارات "وایکینگ" فروخته شد. در تاریخ 26 سپتامبر "آیات شیطانی" منتشر شد. آن شش ماه، آخرین ماههای "زندگی عادی" او بود، و بعد از آن پرده ی خوگیری و خودفریبی با خشونت شکافته شد و آنچه نمایان گشت زیبایی سورئال جهان نبود، بلکه چهره ی هیولاوار آن بود. در سالهایی که در پیش بودند، وظیفه ی او بود که دوباره کشف کند، همانگونه که زیبایی کشف میکند، زیباییِ درون هیولا. (ص 105-104 کتاب اصلی) 


اگر پیشرفت تاریخ، آنگونه که هگل اعتقاد داشت، دیالکتیک بود، پس فروپاشی کمونیسم و قدرت-گیری اسلام انقلابی نشاندهنده ی این بود که ماتریالیسم دیالکتیک، نتیجه-گیری کارل مارکس از نظریات هگل و فیشته [یا فیخته در فارسی؛ م.]، که جنگ طبقاتی را آن دیالکتیک میدانست، از اساس مورد خدشه قرار گرفته بود. طرز تفکر روشنفکران اروپای مرکزی در قصر کلوز [در پرتغال؛ م.]، و همچنین فلسفه ی بسیار متفاوت اسلام رادیکال که با سرعت در حال قدرت-گیری بود، این ایده ی مارکس را زیر سوال بردند که "اقتصاد پایه ای ترین عامل است"، که تضاد اقتصادی که در جنگ بین طبقات بروز پیدا میکند بهترین توضیح برای چگونگی عملکرد جوامع است. در این دنیای جدید، در دیالکتیک جهانی که تقابل کمونیسم-کاپیتالیسم را پشت سر گذاشته بود، این داشت واضح میگشت که فرهنگ نیز میتواند یک عامل پایه ای و اساسی باشد. فرهنگ اروپای مرکزی داشت بر فرهنگ روسی غلبه میکرد تا اتحاد جماهیر شوروی را از هم بپاشاند. و ایدئولوژی، آنگونه که آیت الله خمینی و پیروانش تاکید داشتند، قطعاً میتوانست پایه ای و اساسی باشد. جنگ بین ایدئولوژی ها و فرهنگ ها داشت به مرکز صحنه کشیده میشد. و رمان او، از شانس بدش، در آینده ای نزدیک تبدیل به یک میدان نبرد میشد. (ص 110 کتاب اصلی) 


شیخ اعظم الازهر، جاد الحق علی جاد الحق: تقریباً غیرممکن بود که این نام به نظر عتیقه تر از صاحب نام برسد، نامی برآمده از "هزار و یک شب" که متعلق به عصر قالیچه پرنده و چراغ جادو بود. این شیخ اعظم، یکی از بالاترین مقامها در الهیات اسلامی، یک روحانی متعصب و جزمگرا مستقر در دانشگاه الازهر در قاهره، در تاریخ 22 نوامبر 1988 در نطقی آن کتاب کفرآمیز را مورد حمله قرار داد. او به تقبیح شیوه هایی پرداخت که از طریق آن "دروغ و تجسم بر اثر خیالپردازی" به عنوان حقیقت جلوه داده میشود. او مسلمانان بریتانیا را به بکارگیری اقدامات قانونی علیه نویسنده ی کتاب فراخواند. او خواهان اقداماتی از سوی سازمان کنفرانس اسلامی و چهل-و-شش عضو آن شد. "آیات شیطانی" تنها کتابی نبود که او را به خشم آورده بود. او همچنین مجدداً ضدیت خود را با رمان "بچه های محله ی ما" به قلم نجیب محفوظ، نویسنده ی بزرگ مصری و برنده ی جایزه نوبل ادبیات [در سال 1988؛ م.]، اعلام کرد. آن کتاب نیز متهم شده بود که به مقدسات توهین کرده است، چرا که روایت داستانی آن تمثیلی از زندگی پیامبران، از ابراهیم تا محمد، بود. شیخ اعظم اعلام کرد که "یک رمان نباید فقط به این دلیل که نویسنده ی آن برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات شده است، منتشر و پخش شود. آن جایزه، تصدیقی برای تبلیغ افکار گمراه-کننده نیست". 

جاد الحق علی جاد الحق تنها شیخ مصری نبود که توسط این کتابها و نویسندگان شان مورد اهانت قرار گرفته بود. عمر عبدالرحمان که به "شیخ نابینا" معروف بود، و بعدتر بدلیل دست داشتن در اولین حمله تروریستی به برجهای مرکز تجارت جهانی در نیویورک [در سال 1993؛ م.] زندانی شد، اعلام کرده بود که اگر نجیب محفوظ بخاطر کتاب "بچه های محله ی ما" درست مجازات شده بود، رشدی هیچوقت جرات نمیکرد "آیات شیطانی" را منتشر کند. در سال 1994 یکی از پیروان وی که سخنان او را به عنوان فتوا قلمداد کرده بود، با چاقو به نجیب محفوظ حمله کرد و از گردن او را مجروح کرد. خوشبختانه رمان-نویس کهنسال زنده ماند. (ص 124-123 کتاب اصلی) 

- - - 

توضیح مترجم: سخنرانی شیخ اعظم الازهر علیه "آیات شیطانی" و نویسنده ی آن تقریباً سه ماه قبل از صدور فتوای خمینی برگزار شده بود. فتوای خمینی برای قتل سلمان رشدی در تاریخ 14 فوریه 1989 اعلام شده بود.  


(03 دسامبر 2022) 

۱۴۰۱ آذر ۱, سه‌شنبه

ترجمه ی بخشهایی از کتاب جدید سلمان رشدی (بخش 18)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 
نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 
Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 
تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش 18 ترجمه ی فارسی:


ص 61 (کتاب اصلی): 


بعد از پنج سال صرف وقت برای نوشتن "بچه های نیمه-شب"، رمان "شرم" را در عرض یک-سال-و-نیم به پایان رسانده بود. این رمان نیز در همه جا، یا تقریباً در همه جا، با استقبال روبرو شده بود. در پاکستان این رمان توسط دیکتاتور پاکستان، ضیاالحق، ممنوع اعلام شد. جای تعجب هم نداشت، چون شخصیت "رضا حیدر" در رمان را از ضیاالحق الگوبرداری کرده بود. با این وجود، تعداد بسیاری نسخه رمانش وارد پاکستان شده بود، از جمله، آنگونه که دوستان پاکستانی اش به او گفته بودند، نسخه هایی از کتاب توسط کارکنان دیپلمات سفارتخانه های کشورهای گوناگون در پاکستان تهیه شده بود و کارکنان سفارتخانه ها این کتاب را با شوق و ذوق میخواندند و بعد به همکاران خود برای خواندن میدادند. 

سالها بعد او باخبر شد که "شرم" حتی جایزه ای هم در ایران برده است. این رمان را بدون اطلاع او به زبان فارسی منتشر کرده بودند، بدون حق نشر [کپی-رایت]، و در همان سال جایزه بهترین رمانی را که در آن سال به فارسی ترجمه شده بود، گرفته بود. او هیچگاه آن جایزه را دریافت نکرد، و حتی بطور رسمی نامه ای برای او نفرستادند که او را از دریافت جایزه باخبر کنند. ولی این جایزه، بر اساس روایات داخل ایران، باعث شد که وقتی پنج سال بعد رمان "آیات شیطانی" منتشر شد، معدود کتابفروشیهای ایرانی که کتابهایی بزبان انگلیسی نیز میفروختند فکر کنند که فروش کتاب جدید او با مشکلی روبرو نخواهد شد، چرا که کتاب قبلی نویسنده تاییدیه ملایان را دریافت کرده بود. بدینگونه بود که وقتی "آیات شیطانی" در سپتامبر 1988 برای اولین بار منتشر شد، آن کتابفروشیهای ایرانی نسخه هایی از کتاب را وارد کرده بودند و به مدت شش ماه به فروش رساندند، بدون اینکه با هیچگونه مخالفتی روبرو شوند، تا اینکه در فوریه 1989 فتوا صادر شد. او هیچگاه نتوانست کشف کند که آیا این روایت واقعیت داشت یا نه، ولی امید داشت که واقعیت داشته باشد، چرا که اثبات-کننده ی آنچه بود که او فکر میکرد، و آن اینکه ایجاد آشوب بر سر کتابش از بالا به پایین انجام گرفته بود، و نه از پایین به بالا. [منظور از "بالا" حاکمین، و از "پایین" مردم است؛ م.] 


(22 نوامبر 2022) 

جهت اطلاع – در رابطه با ادامه ی ترجمه


از این پس ترجمه ى كتاب سلمان رشدى را به اين شكل ادامه خواهم داد، كه فقط بخشهايى را كه مربوط به موضوع فتوا عليه وى است، ترجمه و همچنان در اينجا منتشر خواهم كرد. چون بر خلاف انتظار، بخش بزرگى از كتاب به خاطرات دوران كودكى و نوجوانى و جوانى نويسنده برميگردد، و از موضوع سياسى فتوا خارج است. و صدالبته حجم كتاب نيز، بيش از 630 صفحه، در تصميم گيرى ام سهيم بوده است، هر چند كه دومين دليل براى تلخيص و انتخاب بخشهايى از متن اصلى در ادامه ى ترجمه بوده باشد. 

بخشهای یک تا هفده که قبل از این یادداشت در این وبلاگ منتشر شده، صفحات یک تا 22 کتاب را در بر میگیرد. از بخش هجده به بعد، همانگونه که گفته شد، فقط ترجمه بخشهایی از کتاب با ذکر شماره صفحه کتاب اصلی (ر.ش. به مشخصات کتاب در اولین بخش منتشرشده در این وبلاگ) منتشر خواهد شد. 


(22 نوامبر 2022) 

۱۴۰۱ تیر ۲۰, دوشنبه

ترجمه ی کتاب جدید سلمان رشدی (بخش 17)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 

نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 

Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 

تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش 17 ترجمه ی فارسی: 


فرزندانش چیزهایی درباره ی او می‌دانستند: اینکه صبح‌ها، قبل از اینکه ریشش را بتراشد، سرحال بود، وَ بعد، پس از اینکه ریش‌تراشِ برقی کار خود را به پایان رسانده بود، دچار پریشانی میشد وَ آنها تمام سعی‌شان را میکردند که از او دوری بورزند؛ وَ اینکه وقتی آنها را آخرهفته به ساحلِ شنا می‌بُرد، در طول راه سرزنده وَ شوخ بود، ولی در راه بازگشت به خانه عصبانی بود؛ وَ اینکه وقتی با مادرشان در کلاب "ویلینگدون" گلف بازی میکرد، مادرشان باید تمام سعی خود را میکرد که ببازد علیرغم اینکه بازیکنِ ماهرتری بود، ولی ارزشِ این را نداشت که بَرنده شود؛ وَ اینکه وقتی مَست بود شکلکها وَ اداهایِ عجیب و غریب وَ ترسناکی درمی‌آورد که باعث وحشتِ شدید آنها میشد، وَ به غیر از آنها هیچگاه هیچکس آن شکلکها وَ اداهای پدرشان را ندیده بود، برای همین وقتی آنها میگفتند پدرشان "شکلک درمی‌آورد" هیچکس نمیفهمید منظور آنها چیست. وَلی وقتی آنها خردسال بودند، آن داستانها وَ خواب از طریق فرو رفتن به دنیایِ داستان وجود داشت، وَ اگر در اتاقی دیگر صدای فریادهای مادرشان را می‌شنیدند وَ خودشان نیز به گریه وَ داد-و-فریاد می‌افتادند، هیچ امکانی برای مقاومت وَ مقابله نداشتند جز اینکه خود را زیر ملافه ببرند وَ به رویا وَ تخیل پناه ببرند. 

انیس در ژانویه 1961 پسر سیزده ساله‌اش را به انگلیس بُرد وَ حدود یک هفته در اتاقی در هتل "کامبرلند" در نزدیکیِ "مربل آرک" در لندن اقامت داشتند، قبل از اینکه او تحصیل در مدرسه "راگبی" را شروع کند. در آن یک هفته آنها روزها برای تهیه ی وسایل، یونیفورم وَ سایر چیزهای لازم در مدرسه به خرید می‌رفتند. یونیفورم آن مدرسه شاملِ یک کت، شلوار خاکستری وَ پیراهنی مردانه با یقه‌ای خشک بود که بَر گردنِ دانش‌آموزان فشار میاورد وَ کراوات زدن را ایجاب میکرد وَ نفسِ شاگردان را بند میاورد. آنها در "لیونس کورنر هاوس" در خیابانِ "کاوِنتری" شیر-وَ-شکلات-با-یخ می‌نوشیدند وَ به سینمای "اودئون" واقع در "مربل آرک" رفتند تا فیلم "جهنمِ سَنت-ترینیان" را تماشا کنند وَ او تمام مدت به این فکر میکرد که ای کاش مدرسه‌شان جداسازیِ جنسیتی را کنار بگذارد وَ دختران را هم بپذیرد. عصرها پدرش از اغذیه‌فروشیِ "کاردوما" در خیابانِ "اجوِر" مرغ سرخ‌شده میخرید وَ میداد به او تا در کتِ آبی‌رنگِ جدیدش قایم کند وَ مخفیانه به اتاقشان در هتل ببرد. شبها انیس مست میکرد وَ او را که در خواب هم دچار وحشت شده بود، از خواب بیدار میکرد وَ به او دستور میداد که با صدای بلند هر چه فحش کثیف است خطاب به او فریاد کند، فحشهایی که او حتی تصورش را هم نمیکرد که پدرش بلد باشد. بعد آنها به مدرسه "راگبی" رفتند، یک صندلی قرمز خریدند وَ از یکدیگر خداحافظی کردند. انیس از پسرش که جلوی ساختمان مدرسه یونیفورم بَر تن، با کلاهی آبی-و-سفید-رنگ وَ کتش که بوی مرغ گرفته بود، ایستاده بود، یک عکس گرفت. وَ اگر کسی چهره‌اش را در آن لحظه می‌دید، فکر میکرد غم مشهود در چشمهایش به این دلیل است که قرار است بدور از خانواده به آن مدرسه برود. وَلی واقعیت این بود که او بی‌صبرانه منتظرِ جدا شدن از پدرش بود تا بتواند آن شبهای فحاشی وَ آن چشمهایِ قرمزشده ی خشمگین را به فراموشی بسپارد. او قصد داشت غم را در گذشته رها کند وَ آینده ی خود را شروع کند. وَ مشخص بود که تحولاتِ جدید در زندگیش منجر به این شده بود که تمام سعی خود را بکار بگیرد تا زندگیش را هر چه دورتر از پدرش به پیش ببرد وَ چند اقیانوس فاصله بین خودش وَ پدرش قرار دهد وَ آن فاصله را حفظ کند. وقتی او تحصیلاتش را در "دانشگاه کمبریج" به پایان رساند وَ به پدرش گفت که قصد دارد نویسنده شود، پدرش خشکش زد وَ با ناله گفت: "جواب دوستانم را چگونه بدهم؟" 

وَلی نوزده سال بعد، در چهلمین سالروز تولد پسرش، انیس رشدی نامه‌ای برایش فرستاد که با دست‌خط خودش نوشته شده بود وَ تبدیل به یکی از گرانقدرترین ارسالاتی شد که تاکنون یک نویسنده دریافت کرده است یا در آینده دریافت خواهد کرد. این اتفاق درست پنج ماه قبل از مرگِ انیس در سن هفتاد-و-هفت سالگی رُخ داده بود. انیس به سرطانِ سریع-پیشرونده ی استخوان مبتلا شده بود. در آن نامه انیس سعی کرده بود به پسرش ثابت کند که کتابهای پسرش را با دقت خوانده است وَ عمیقاً آن را درک کرده است وَ با اشتیاق منتظر کتابهای بعدی او میباشد، وَ همچنین از محبت پدری‌اش سخن گفته بود وَ تاسف خود را از اینکه در طول حدوداَ نیم-قرن از زندگی پسرش نتوانسته بوده محبتش را به او ابراز وَ اثبات کند، بیان کرده بود. طول عمر انیس آنقدر کفاف داد که از موفقیت «بچه‌های نیمه-شب» وَ «شرم» خوشنود شود، وَلی زمانی که کتابی که پسرش در آن بزرگترین وام خود را به او اِدا کرده بود منتشر شد، او دیگر در قید حیات نبود تا آن را بخواند. 


(11 جولای 2022) 

۱۴۰۱ تیر ۱۹, یکشنبه

ترجمه ی کتاب جدید سلمان رشدی (بخش 16)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 

نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 

Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 

تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش 16 ترجمه ی فارسی: 


بخش یکم [بخش یکم کتاب. بعد از "پیش-درآمد"] 


قرارداد فاوستیِ برعکس 


وقتی او پسربچه‌ای خردسال بود، پدرش وقت خواب برای او داستانهای اعجاب-انگیز شرق را تعریف میکرد – آن داستانها را تعریف میکرد وَ بازتعریف میکرد وَ به سبکِ خودش از نو میساخت وَ از نو اختراع میکرد. داستانهای شهرزاد "هزار و یک شب"، داستانهایی برای غلبه بر مرگ برای اثبات قدرت داستان در ساختن تمدن وَ پیروزی علیه خونخوارترین ظالمین؛ وَ مجموعه داستانهای "پانچاتانترا"؛ وَ داستانهای شگفت-انگیز که مانند یک آبشار از "کاتاساریتساگارا" سرریز بودند، اقیانوس رودهای داستان، دریاچه‌ی داستانی عظیمی که در زادگاه اجدادش، کشمیر، آفرینش یافته بود؛ وَ داستانهای قهرمانان قدرتمند "حمزه نامه" وَ "ماجراجویی‌های "حاتم تای" (این نام یک فیلم هم بود که اقتباسِ آن از داستانهای اصلی به داستانهایی که شبها برای او بازروایت میشد، اضافه شده بود). گذار از کودکی به بزرگسالی بر بستر این داستانها دو درس فراموش-نشدنی را به آدم می‌آموخت: اول اینکه داستان، واقعیت ندارد (چیزهایی مانند جن، فرش پرواز-کننده یا چراغ جادو وجود نداشت)، وَلی درست بخاطر غیرواقعی بودنشان باعث میشدند او حقایقی را حس وَ کشف کند که خودِ حقیقت قادر نبود آن را بیان کند؛ وَ دوم اینکه آن داستانها همه مال او بودند، همانگونه که متعلق به پدرش، انیس، بودند، وَ متعلق به همگان. آری، آن داستانها همه متعلق به او بودند، چرا که داستانهای هوشمندانه ی پدرش بودند، حتی اگر گاهی فضایی تیره بَر آن سنگینی میکرد، داستانهایی آن-دنیایی وَ مقدس وَ داستانهایی این-دنیایی وَ غیرمقدس، که در اختیار او قرار گرفته بودند تا او نیز بنوبه ی خود آن را تغییر دهد وَ بازسازی کند وَ تخریب کند وَ دوباره آن را بازسازی کند وَ هر وقت دلش میخواست با آن بخندد وَ نیرو بگیرد وَ با آن وَ در کنار آن وَ توسط آن زندگی کند وَ به آن داستانها زندگی ببخشد از این طریق که آن داستانها را دوست داشته باشد تا آن داستانها در عوض  به او زندگی ببخشند. انسان حیوانی داستانسرا بود، تنها موجودِ روی زمین که برای خودش داستان می‌آفرید تا بتواند درک کند چه نوع موجودی میباشد. داستان حقِ مادرزادیِ او بود، وَ هیچکس نمیتوانست این حق را از او بگیرد. 

مادرش، نگین، نیز داستانهای بسیاری برای او میگفت. نگین رشدی قبل از ازدواج نامش "زهرا بوت" بود. وقتی مادرش با انیس ازدواج کرد فقط نام فامیلی خود را تغییر نداد، بلکه همچنین نام کوچک خود را، وَ خود را برای او بازاختراع کرد وَ آن زهرا را که او دوست نداشت بیاد بیاورد، چرا که زمانی عمیقاً عاشق مردی دیگر شده بود، پشت سر بگذارد. اینکه آیا مادرش زهرا بود یا در قلبش هنوز خود را نگین میدانست، پسرش هیچگاه نتوانست کشف کند، چرا که او [مونث؛ م.] هیچگاه با وی درباره ی مردی که تَرک کرده بود سخن نگفت وَ همچنین درباره ی اینکه به چه دلیل بجای آن مرد این را انتخاب کرده بود که اسرار همه را فاش کند به غیر از اسرار خودش. مادرش در سطح بهترینهای جهان پشت سر دیگران غیبت میکرد. روی تخت می‌نشست وَ پاهایش را بر زمین می‌کوبید، وَ از پسرش انتظار داشت که او نیز همان کار را بکند. او تنها پسرش و بزرگترین فرزندش بود. اخبارِ اطرافیان وقتی از سوی مادرش بازگو میشد، آنقدر شیرین وَ جذاب بود که آدم می‌توانست در آن غرق شود. آن اطلاعات بویژه در اینباره  بود که چه کسی چگونه پا به دنیا گذاشته است وَ والدین وَ اجدادش که بوده‌اند. آن اخبار میوه ی ممنوعه ی رسوایی وَ جنجال-پراکنی را با خود حمل میکردند. وَ او به مرور زمان به این نتیجه رسیده بود که آن اسرار نیز متعلق به او بودند، به این دلیل که وقتی یک راز بازگویی میشود، آن راز دیگر متعلق به آن کسی نیست که آن را فاش کرده، بلکه متعلق به آن کسی است که آن را دریافت کرده. برای جلوگیری از فاش کردنِ یک راز فقط یک قاعده وجود دارد: آن راز را نزد خودت نگه دار وَ برای کسی تعریف نکن. این قاعده نیز در مراحلِ بعدیِ زندگیش فایده‌اش را به او اثبات کرد. وقتی او نویسنده شده بود، مادرش به او گفت: «از این به بعد دیگر چنین چیزهایی را برای تو تعریف نخواهم کرد، چون تو حرفهای من را در کتابهایت می‌نویسی وَ باعث دردسر برای من میشوی». وَ این حقیقت داشت، وَ احتمالاً بهتر بود که مادرش به غیبت-گویی‌های خود خاتمه میداد، ولی مادرش به غیبت-گویی معتاد بود وَ نمی‌توانست آن را کنار بگذارد، همانطور که پدرش نمی‌توانست الکل را کنار بگذارد. 

ویلای "ویندسُور"، خیابانِ "واردِن"، کوچه ی "بمبئی"، پلاک شماره 26. آن ویلا بَر تپه‌ای رو به دریا قرار داشت وَ شهر بین آن تپه وَ دریا دیده میشد؛ آری: پدرش ثروتمند بود، با اینکه تمام زندگیش را صرف این کرد که همه پولهایش را بَر باد دهد وَ در آخر در وَرشکستگی از این دنیا برود، بدون اینکه قادر باشد قرض‌هایش را بپردازد، یک دسته اسکناس روپیه [واحد پول هند؛ م.] در کشوی میزش همه ی پول نقدی بود که او در این دنیا از خود بَر جای گذاشته بود. انیس احمد رشدی ("قاضی حقوق در منطقه ی کنتبری" متنی بود که با افتخار بَر زنگ در طلایی ویلای ویندسُور حک شده بود) ثروتش را از پدرش که صاحب یک شرکت عظیم تولید پوشاک بود، وَ او تنها پسرش بود، به ارث برده بود، خرج کرده بود، باخته بود وَ سپس فوت کرده بود. این می‌توانست سرگذشتِ یک زندگیِ خوشبختانه باشد، ولی اینگونه نبود. فرزندانش چیزهایی درباره ی او می‌دانستند [ادامه ی جمله ی آخر در بخش بعدی ترجمه ی فارسی خواهد آمد؛ م.] 


(10 جولای 2022) 

۱۴۰۱ تیر ۱۴, سه‌شنبه

ترجمه ی کتاب جدید سلمان رشدی (بخش 15)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 

نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 

Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 

تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش 15 ترجمه ی فارسی: 


زمانی ولتر گفته بود که این ایده‌ی خوبی‌ست که نویسندگان در نزدیکی یک مرز بین‌المللی زندگی کنند، که اگر خشم مردانِ قدرتمند را برانگیختند بتوانند سریعاً از مرز به کشوری دیگر فرار کنند وَ در امنیت باشند. ولتر خودش از فرانسه به انگلیس فرار کرده بود، بعد از اینکه موجب آزردگیِ یک شخصِ اشرافزاده به نام "شوالیه روخن" شده بود، وَ هفت سال در تبعید زندگی کرد. ولی اکنون حتی زندگی در کشوری دیگر به این معنی نبود که آدم از گزند تعقیب-کنندگان در امان باشد. اکنون چیزی به اسم "اقدام فرامنطقه‌ای" پدید آمده بود. به زبانی ساده‌تر: آنها به دنبالت در حرکت بودند. 

شبها در میدان "لانسدِیل"  سرد، تیره و شفاف بود. دو مرد پلیس در میدان ایستاده بودند. وقتی او از ماشینش پیاده شد، آن دو سعی داشتند نشان دهند که او را نمی‌شناسند. آنها مامورین گشت بودند وَ خیابان نزدیک آپارتمانش را تحت نظارت گرفته بودند، از آپارتمانش حدود صد متر به هر سمت. وَ او حتی وقتی داخلِ آپارتمانش بود، صدای قدمهای آنان را می‌شنید. در آن سکوتی که با صدای گامهای آن مردان پُر شده بود، او به این نتیجه رسید که دیگر زندگیش را نمی‌فهمد، یا آنچه را که زندگیش می‌توانست به آن تبدیل شود، وَ او برای دومین بار در آنروز به این فکر کرد که شاید چندان چیزی از زندگیش باقی نمانده باشد که لازم باشد آن را بفهمد. پُولین به خانه ی خود رفت وَ ماریان خیلی زود رفت بخوابد. آنروز روزی بود که بهتر بود به فراموشی سپرده میشد. آنروز روزی بود که باید به یاد میماند. او به تختخواب رفت، در کنار همسرش، وَ همسرش به سمت او چرخید، وَ آن دو یکدیگر را در آغوش گرفتند، به سردی، مانند زوجی که از ازدواج با یکدیگر خوشنود نباشند. سپس، هر یک جداگانه با افکار متعلق به خود در تختخواب دراز کشیده بودند، بدون اینکه موفق شوند به خواب فرو روند. 

صدای قدمها. زمستان. بالی سیاه بَر فراز یک نَوَردمیله. "به اطلاع مردمانِ مسلمانِ غیور دنیا میرسانم"، غیژ غیژ، مُع مُع مُع. "هر جا آنان را دیدند، در جا آنان را به قتل برسانند". ویژ ویژ، بُمبَستگی، شَرَق شَرَق، واکیفیتی، هَرَکی خَرَکی، مُع مُع مُع. 


پایانِ بخشِ "پیش-درآمد" کتاب 

بخش بعدی: بخش یکم - قرارداد فاوستیِ برعکس 


(5 جولای 2022) 

۱۴۰۱ تیر ۸, چهارشنبه

ترجمه کتاب جدید سلمان رشدی (بخش 14)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 

نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 

Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 

تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش چهاردهم ترجمه فارسی: 


«پدر، آیا فردا هم پیش ما میایی؟» او سرش را تکان داد وَ گفت: «ولی بهت تلفن میکنم. قول میدهم که هر روز ساعت هفت شب بهت تلفن کنم». وَ خطاب به کلاریسا گفت: «اگر اینجا نبودید، لطفاً برای من روی پیامگیر تلفن خانه‌ام پیغام بگذارید وَ بگویید چه موقع تلفن کنم». اوائل سال 1989 بود. کلماتی مانند "کامپیوتر شخصی [پی سی]، لپتاپ، سل-فون، تلفن موبایل، اینترنت، وای-فای، اس ام اس، ایمیل" یا ناشناخته بودند یا بسیار جدید. او کامپیوتر یا تلفن موبایل نداشت. ولی صاحب یک خانه بود، حتی اگر شبها نمیتوانست آنجا باشد، وَ در خانه‌اش یک پیامگیر هم وجود داشت، وَ او میتوانست به آن تلفن کند وَ آن را مورد بازجویی قرار دهد، استفاده‌ای جدید از کلمه‌ای قدیمی، وَ به پیغامهایی که برایش گذاشته شده دسترسی یابد؛ نه! آن پیغامها را بازیابی کند. او تکرار کرد: «ساعت هفت. هر شب. باشه؟» ظفر سرش را به منظور تایید تکان داد وَ گفت: «باشه، پدر.» 

او تنها به سمت خانه براه افتاد، در حالی که در حین رانندگی به اخبار رادیو گوش میداد. آنروز همه اخبار رادیو بَد بود. دو روز قبل جلوی مرکز فرهنگی آمریکا در اسلام-آباد در پاکستان یک "شورش رُشدی" برگزار شده بود. (معلوم نبود چرا فکر میکردند آمریکا مسئول و پاسخگوی «آیات شیطانی» است.)  پلیس به جماعت تیراندازی کرده بود وَ پنج نفر کشته و شصت نفر مجروح شده بودند. تظاهرات-کنندگان پلاکاردهایی با شعار "مرگ بر رُشدی" در دست داشتند. وَ الان خطر بدلیل فتوای ایران چندین برابر شده بود. آیت الله خمینی فقط یک روحانی قدرتمند نبود. او رئیس دولت یک کشور بود وَ دستور قتل شهروند یک کشور دیگر را صادر کرده بود، با اینکه آن شهروند در حوزه قانونی وی قرار نداشت؛ وَ خمینی تروریستهای بسیاری در خدمت خود داشت وَ آنان را تا قبل از این علیه "دشمنان" انقلاب ایران، از جمله دشمنانی که در خارج از ایران زندگی میکردند، بکار گرفته بود. وَ او اکنون باید یک کلمه ی جدید دیگر را هم یاد میگرفت که مکرراً از رادیو پخش میشد: فرامنطقه‌ای. مترادفی برای "تروریسم سازماندهی-شده توسط یک دولت". 


(29 ژوئن 2022) 

۱۴۰۱ خرداد ۲۶, پنجشنبه

ترجمه کتاب جدید سلمان رشدی (بخش 13)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 

نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 

Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 

تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش 13 ترجمه ی فارسی: 


افسر پلیس داشت می‌پرسید "ما باید از برنامه‌ات برای روزهای آینده خبر داشته باشیم"، وَ او داشت قبل از جواب دادن فکر میکرد. سپس گفت "به احتمال زیاد به خانه‌ام برمیگردم"، وَ مشهود شدن فشار بر چهره‌ی مردانِ اونیفورم-پوش تاییدی بود بَر شک و تردید او. "نه، آقای محترم، من چنین چیزی را توصیه نمیکنم". بعد، همانگونه که تمام مدت میدانست بالاخره این را خواهد گفت، به آنان اطلاعاتی داد درباره‌ی آن آپارتمان که در میدان "لانسدیل" قرار داشت و ماریان در آنجا منتظرش بود. "آیا افراد زیادی میدانند که آن آپارتمان محل سکونتِ گهگاهیِ شماست؟" نه، جناب افسر. "خوب است. وقتی به آنجا برگشتی، اگر ممکن است، امشب دیگر بیرون نرو. امشب جلساتی برگزار خواهد شد و فردا، در زودترین وقت ممکن، از نتیجه‌ی آن مطلع خواهی شد. تا آن موقع بهتر است در خانه بمانی". 

او پسرش را نزد خود فرا خواند وَ شروع به صحبت با وی کرد، وَ در همان لحظه تصمیم گرفت که تا جایی که ممکن است، قضیه را برای پسرش توضیح دهد وَ تا جایی که میتواند از تاثیرات وحشتزای آن بکاهد؛ طوری که ظفر بفهمد که خودش نیز در آن ماجرا قرار گرفته وَ بتواند با شرایط جدید کنار بیاید؛ از این طریق که آن اتفاق را از زاویه‌ی دید یک پدر برای ظفر تعریف کند، وِرژنی از آن اتفاق که برای ظفر قابل-اعتماد و قابل-اتکا باشد، در زمانی که تحت بمبارانِ ورژن‌های دیگر که در حیاط مدرسه یا در تلویزیون می‌شنوید، قرار گرفته بود. کلاریسا گفت که در مدرسه همه چیز بخوبی پیش رفته وَ او [کلاریسا؛ م.] موفق شده جلوی عکاسان و یک تیم تلویزیونی که قصد فیلمبرداری از پسرِ آن مردِ مورد تهدید قرارگرفته را داشتند، بگیرد وَ پسران دانش‌آموز نیز واکنشِ بسیار خوبی داشته‌اند. آنان بدون جَر-و-بحث دور ظفر صف کشیده بودند وَ به ظفر اجازه داده بودند یک روز معمولی، یا تقریباً معمولی، در مدرسه داشته باشد. تقریباً همه‌ی والدین از آنها حمایت کرده بودند، به غیر از چند تن که خواهان عدم ادامه ی حضور ظفر در مدرسه شده بودند با این دلیل که ادامه‌ی حضور او در آنجا می‌توانست فرزندان آنان را در خطر بیندازد، که آن چند تن نیز توسط مدیر مدرسه مورد پرخاش قرار گرفتند وَ مجبور شدند مفتضحانه عقب-نشینی کنند. مشاهده‌ی شجاعت، همبستگی و باپرنسیبی باعث دلگرمی در آنروز بود، مشاهده‌ی مقابله‌ی والاترین ارزشهای انسانی با خشونت و دورویی – تیره‌ترین جنبه‌ی نژاد بشر – آنهم در زمانی که مقاومت در برابر خیزشِ موجِ تیرگی به نظر بسیار دشوار میرسید. آنچه تا آن روز غیرقابل تصور بنظر میرسید، داشت قابل تصور میشد. ولی در "همپستد" [نام یک منطقه در شهر لندن]، در مدرسه‌ی "هال اسکول"، شکلگیریِ جنبشِ مقاومت آغاز شده بود. 


(16 ژوئن 2022) 

۱۴۰۱ خرداد ۱۳, جمعه

ترجمه کتاب جدید سلمان رشدی (بخش 12)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 

نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 

Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 

تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش 12 ترجمه ی فارسی

 
"لوینیا" با خانواده ی "لوُورتی" از منطقه ی "وسترهم" در "کِنت" دوستی داشت و نقشه ی آنان برای پسرِ آن خانواده، ریچارد، این بود که او با دخترِ زیبایِ لوینیا ازدواج کند. ریچارد شغلش حسابداری بود، وَ رنگ-و-رویی پریده، اندامی استخوانی وَ موهایِ بورِ روشن و مُدل-داده به سبک "اندی وارهول"  داشت. کلاریسا و ریچارد به قصد آشناییِ بیشتر چند بار با هم قرار ملاقات گذاشته بودند، ولی کلاریسا در کنار آن قرارها با آن مردِ موبلندِ هندیِ نویسنده نیز بطور پنهانی ملاقات میکرد، وَ دو سال طول کشید تا یکی از آن دو را انتخاب کند، ولی یک شب در ماه ژانویه 1972 وقتی که او در آپارتمانِ خود که در "کمبریج گاردنز" در منطقه ی "لدبروک گروو" قرار داشت و آن را تازه اجاره کرده بود، یک مهمانی برگزار کرده بود، کلاریسا مصمم به دیدارش آمد و از آن پس آنها از یکدیگر جدانشدنی بودند. همیشه انتخاب با زنان بوده است، وَ جایگاه مردان این بوده است که شُکرگزار باشند اگر که چنین شانسی نصیب‌شان شود و جزو منتخبین قرار بگیرند. 

تمام سالهایی که آنان با هم کامیابی، عشق، ازدواج، فرزندداری، خیانت (بویژه از طرف او [مذکر])، طلاق، وَ رفاقت را تجربه کرده بودند در آن به آغوش گرفته شدن از سویِ کلاریسا بازتاب یافته بود. آن واقعه مانند سیل بَر دردهایی که بین آنان وجود داشت جاری شده بود و آن دردها را به کنار رانده  بود، وَ زیرِ آن درد چیزی بسیار قدیمی و عمیق نهفته بود که نابود نشده بود. وَ آنها همچنین فراموش نکرده بودند که والدین این پسر زیبا بودند و به عنوان پدر-وَ-مادر آنها همیشه با یکدیگر متحد و موافق بودند. ظفر در ماه ژوئن 1979 متولد شده بود، درست زمانی که نوشتنِ "بچه‌های نیمه شب" داشت به پایان می‌رسید. او به کلاریسا گفته بود که تا زمانی که نوشتنِ آن رمان را تمام نکرده، از سکس با او صرفنظر کند. [در این جمله کمی سانسور انجام گرفته است؛ م.]. در بعدازظهرِ یکی از آن روزها زنگِ-خطر کاذبی به صدا درآمده بود وَ او به خود گفته بود که آن کودک در نیمه ی یک شب متولد خواهد شد، ولی این اتفاق نیفتاد، وَ او در یک روز یکشنبه بتاریخ 17 ژوئن در ساعت دو-و-پانزده دقیقه ی بعدازظهر متولد شد. او این را در صفحه ی آغازین رمانش نوشته بود. «تقدیم به ظفر رشدی، که برخلاف تمام انتظارات، در یک بعدازظهر متولد شد.» وَ اکنون نُه-و-نیم سال سن داشت و با هراس پرسیده بود: "چه اتفاقی افتاده است؟!" 


(سوم ماه ژوئن 2022) 

۱۴۰۱ خرداد ۵, پنجشنبه

ترجمه کتاب جدید سلمان رشدی (بخش 11)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 

نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 

Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 

تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش 11 ترجمه ی فارسی: 


«پدر، چه اتفاقی افتاده؟» بَر چهره ی پسرش نگاهی نقش بسته بود که هیچگاه نباید بَر چهره ی یک کودک نُه ساله نقش بیندازد. کلاریسا با خوشرویی گفت: «من برایش تعریف کرده‌ام که از تو درست-و-حسابی مراقبت خواهد شد تا این قضیه به پایان برسد، و همه چیز خوب خواهد شد.» بعد کلاریسا او را طوری در آغوش گرفت که در پنج سال اخیر بعد از طلاقشان هیچگاه او را بدینگونه در آغوش نگرفته بود. کلاریسا اولین زنی بود که او عاشقش شده بود. او کلاریسا را در تاریخ 26 دسامبر 1969 برای اولین بار ملاقات کرده بود، پنج روز قبل از به پایان رسیدنِ دهه ی شصت [میلادی؛ م.]، وقتی خودش بیست-و-دو سال سن داشت و کلاریسا بیست-و-یک سال. کلاریسا مری لوارد. کلاریسا پاهایی بلند و چشمانی سبز داشت و آن روز کُتی هیپی-گرایانه از پوست گوسفند پوشیده بود و بَر موهای پُرپُشت و مجعد و حنایی-رنگ خود یک پیشانی-بند بسته بود، و درخشندگیِ او هر قلبی را سبُکبار میکرد. کلاریسا دوستانی در محافل موزیکِ پاپ داشت که او را "با-خوشحالی" [توضیح مترجم: اصل کلمه به انگلیسی: "هپی-لی". کلمه ای در مقابل کلمه ی "هیپی". خوشحال به انگلیسی میشود "هپی".] لقب داده بودند (البته آن کلمه، چه به عنوان یک نام و چه به عنوان یک صفت، در همان دهه ی آشفته که آن کلمه را اختراع کرده بود، ناپدید شد) وَ مادری داشت که زیادی الکل می‌نوشید، و پدری که در جنگ خلبان بود و با زخمها و شوکهایی عمیق، از جنگ به خانه برگشته بود وَ در پانزده سالگیِ کلاریسا از بالای یک ساختمان پایین افتاده بود. کلاریسا یک سگ داشت که "بوبل" صدایش میکردند و روی تخت کلاریسا ادرار میکرد. 

بسیاری چیزها پشتِ درخشندگیِ کلاریسا نهفته و از نظر پنهان بود؛ کلاریسا دوست نداشت کسی سایه‌های درونِ او را ببیند وَ وقتی دچار افسردگی میشد، به اتاق خود میرفت و در را می‌بست. شاید در اینگونه مواقع کلاریسا غم و غصه ی پدرش را با خود حمل میکرد و از این می‌ترسید که مانند پدرش آن غم او را از ساختمانی به پایین پرتاب کند، و برای همین تا زمانی که غمش فروکش کند خود را زندانی می‌کرد. کلاریسا هم-نام قهرمانِ تراژیکِ "ساموئل ریچاردسون" بود و بخشی از تحصیلاتش را در "دانشکده فنی هرلو" گذرانده بود. "کلاریسا از [منطقه ی] هرلو"، پژواکِ عجیب نام "کلاریسا هرلویی"، یک خودکشیِ دیگر در پیرامونِ کلاریسا، ولی این یک از نوعِ خیال-پردازانه ی ادبیاتی؛ لبخند محصورکننده ی کلاریسا این احتمالِ ترسناک را با خود حمل میکرد که یک پژواکِ دیگر نیز به وقوع بپیوندد. 
مادرِ کلاریسا، "لوینیا لوارد"، نیز لقبِ خجالت-آوری داشت: "لوی-لو"؛ وَ تراژدیِ خانوادگی‌شان را در یک لیوانِ "جین" [نام یک مشروبِ الکلی؛ م.] می‌ریخت وَ آن را بهم میزد وَ طوری آن را حل میکرد که بتواند نقشِ یک بیوه ی خوشنود را در مقابل مردانی بازی کند که به قصد سواستفاده نزدیکش میشدند. اولین بار یک مرد مزدوج که سابقاً افسر نگهبان بود، "سرهنگ کِن سوییتینگ"، از جزیره ی "آیل آف مِن" آمده بود تا به او [مونث؛ م.] عشق بورزد، ولی نه از زنِ خود جدا شد، نه هیچوقت چنین قصدی داشت. بعداً، وقتی مادر کلاریسا به دهکده ای به نام "میهاس" واقع در اندلس مهاجرت کرد، در آنجا با یکسری افرادِ سواستفاده-گرِ اروپایی مواجه شد که حاضر بودند با پولِ او [مونث] زندگی کنند و بیش از حد پولِ او [مونث] را خرج کنند. "لوینیا" شدیداً مخالفِ تصمیم مستقلانه ی دخترش بود که میخواست با یک مرد عجیبِ موبلندِ هِندی که نویسنده هم بود، اول زندگی کند و بعد از مدتی ازدواج کند، مردی که گذشته ی خانوادگی‌اش مشخص نبود و به نظر می‌رسید که پول زیادی هم نداشته باشد. 


(26 می 2022) 

۱۴۰۱ خرداد ۳, سه‌شنبه

ترجمه کتاب جدید سلمان رشدی (بخش 10)

 
نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 

نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 

Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 

تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش 10 ترجمه ی فارسی: 

الان که مدرسه تعطیل شده بود او باید پیشِ ظفر می‌رفت. او به پُولین مِلویل تلفن کرد وَ از او خواهش کرد که در مدتی که او نیست، پیشِ ماریان بماند. پُولین در اوائلِ دهه ی 1980 همسایه ی او در "هایبِری هیل" بود. هنرپیشه‌ای چند-نژادی با چشمانی روشن، قلبی مهربان وَ تواناییِ چشمگیر در بیان، که سرشار از داستانهایی درباره کشور زادگاه خود "گویان" بود، جایی که یکی از اجداد مِلویل ها "ایولین وُه" را ملاقات کرده بود وَ به عنوان راهنما او را در شهرشان به گردش برده بود.  پُولین حدس میزد که آن جدش احتمالاً الگویی برای "میستر تاد" بوده باشد، همان دیوانه ی پیر احمق که "تُونی لَست" را در جنگلهایِ انبوه وَ داغ به اسارت گرفت وَ او را مجبور کرد که در "مُشتی خاک" تا ابد با صدایِ بلند "دیکنز" بخواند؛ وَ درباره ی نجات دادنِ شوهر خود، "انگِس"، از دستِ "لژیونِ سربازانِ خارجی" به این طریق که جلوی دروازه هایِ قلعه بایستد وَ آنقدر فریاد بزند تا بگذارند شوهرش بیرون بیاید؛ وَ درباره ی ایفای نقشِ مادرِ "ایدرین ادموندسون" در سریالِ تلویزیونیِ کمدی وَ پُرببینده ی "آن جوانها". پُولین استند-آپ کمدی اجرا میکرد وَ یک شخصیتِ مرد اختراع کرده بود وَ میگفت آن شخصیت «آنقدر خطرناک وَ وحشتزا شده بود که مجبور شدم از بازی کردن در نقشش دست بردارم». پُولین یکسری از داستانهایِ خود درباره ی کشور "گویان" را به تحریر درآورد وَ به او نشان داد. آن داستانها فوق-العاده بودند وَ وقتی در اولین کتابش "تغییرشِکل کننده" به انتشار رسیدند، مورد استقبال گسترده قرار گرفتند. پُولین مقاوم، زیرک وَ وفادار بود، وَ او به پُولین کاملاً اعتماد داشت. با اینکه آن روز، روز تولدِ پُولین بود، وَ علیرغم اینکه پُولین از ماریان خوشش نمی‌آمد، ولی بدون هیچ جَر-و-بحث قبول کرد که فوراً نزدِ آنان بیاید وَ پیشِ ماریان بماند. وقتی او ماریان را در آن آپارتمانِ زیرزمینی در میدانِ "لانسدِیل" ترک کرد وَ خودش در جایگاه راننده به سمتِ خیابانِ "برمه" به راه افتاد، احساس میکرد باری از روی دوشش برداشته شده. آن روزِ زیبای آفتابی، که درخشندگیِ بطور عجیب زمستانی‌اش به مانند طعنه‌ای بَر اخبارِ زشت بود، به پایان رسیده بود. لندن در ماه فوریه در ساعاتی که بچه ها از مدرسه به خانه برمیگشتند، تیره بود. وقتی او به خانه ی کلاریسا و ظفر رسید، پلیس در آنجا منتظرش بود. یک افسر پلیس گفت: «پس درست حدس زده بودیم که داری به اینجا می‌آیی! داشتیم فکر میکردیم که کجا ممکن است رفته باشی!» 


(24 می 2022) 

۱۴۰۱ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

ترجمه کتاب جدید سلمان رشدی (بخش 9)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 

نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 

Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 

تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش 9  ترجمه ی فارسی


بعدازظهر بود، و در این روز مشکلاتِ شخصی‌شان مهم به نظر نمی‌آمد. در این روز تظاهرات-کنندگان در خیابانهای تهران رژه می‌رفتند، با پوسترهایی در دست که عکسِ او با چشمانی از حدقه کنده-شده بر آن نقش بسته بود و شبیه یکی از اجساد در فیلم "پرندگان" شده بود که کاسه ی چشمانشان توسط نوک پرندگان سوراخ شده بود و کبود و خون-آلود بود. این سوژه ی امروز بود: هدیه ی ولنتاین او – وَ این یک شوخی نبود – از طرف آن مَردانِ ریشو، آن زنانِ با کفن خود را در حجاب پوشانده، و آن مَرد پیرِ مرگ-آور که در اتاق خود در حال مرگ بود وَ آخرین دعوتش را به نوعی شُکوهِ سیاه و خونین اعلام میکرد. بعد از به قدرت رسیدن، امام تعداد بسیاری از کسانی که او را به آنجا رسانده بودند و هر کس دیگر را که مورد پسندش نبود، به قتل رساند. اتحادخواهان، فمینیستها، سوسیالیستها، کمونیستها، همجنسگرایان، فاحشه‌ها و همچنین معاونینِ پیشینِ خودش را. تصویری از یک امامِ شبیه به او در "آیاتِ شیطانی" آمده بود، یک امام که هیولا شده بود و با دهانِ هیولاوار خود در حال بلعیدنِ انقلابِ خود بود. امامِ واقعی کشور خودش را به جنگی بیهوده با کشور همسایه کشانده بود، و یک نسل از انسانهایِ جوان کشته شده بودند، صدهاهزار تن از جوانان کشورش، قبل از اینکه مردِ پیر فرمانِ ایست دهد. او گفت که پذیرفتنِ صلح با عراق به مانند خوردن زهر بود، ولی با این وجود او آن زهر را خورده بود. پس از آن، کشته-شدگان علیه امام فریاد سر دادند و انقلابِ او محبوبیتِ خود را از دست داد. او محتاجِ راهی برای به خیابان کشاندنِ معتقدین بود و آن را در قالب یک کتاب و نویسنده ی آن یافت. آن کتاب کارِ شیطان بود و نویسنده، خودِ شیطان بود وَ این به او آن دشمن را که او به آن نیاز داشت، بخشید. همین نویسنده که در همین آپارتمانِ زیرزمینی در "ایسلینگتون" به همسر خود که دیگر برایش تقریباً یک غریبه بود، چسبیده بود. این آن شیطانِ مورد نیازِ امامِ در حالِ مرگ بود. 


(10 می 2022) 

ترجمه کتاب جدید سلمان رشدی (بخش هشتم)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 

نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 

Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 

تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش هشتم  ترجمه ی فارسی


ماریان چندی پیش یک آپارتمان کوچک در زیرزمین ساختمانی در گوشه ی جنوب-غربیِ میدانِ "لانسدیل" در منطقه ی "ایسلینگتون"، نه چندان دور از آن خانه‌ای که در خیابانِ "سَنت پیتر" قرار داشت، اجاره کرده بود، ظاهراً برای اینکه که از آن به عنوان محل کار استفاده کند، ولی در واقع به دلیل شدت یافتن درگیری‌های بین آنها. افراد معدودی از وجود این آپارتمان باخبر بودند. این فضای اضافه به آنان این امکان را میداد که برای مدتی بدور از یکدیگر کارنامه ی رابطه‌شان را بررسی کنند و تصمیم بگیرند. آنها در سکوت به سمت "ایسلینگتون" در حرکت بودند. به نظر نمی‌رسید که حرفی برای گفتن داشته باشند. 

ماریان نویسنده‌ای فوق العاده و زنی زیبا بود، ولی او به کشفیاتی رسیده بود که چندان برایش خوشایند نبود. 

وقتی ماریان به خانه ی او اسباب-کشی کرده بود، روی پیامگیر تلفن دوست او "بیل بافورد"، سردبیر مجله ی "گرانتا"، پیغامی گذاشته بود تا او را در جریان بگذارد که شماره تلفنش تغییر کرده. ادامه ی پیغام این بود: «شاید تو این شماره تلفن جدید را بشناسی»، و بعد، پس از آنچه در نظر "بیل" به عنوان مکثی هشدارآمیز تلقی شده بود: «من او را به دست آورده‌ام.» در حالت روحی شدیداً احساساتی که ناشی از مرگ پدرش در نوامبر 1987 بود، او از ماریان خواسته بود که با او ازدواج کند و بعد تا سالهای طولانی آنها همیشه با هم درگیری‌های جدی داشتند. نزدیکترین دوستانش، بیل بافورد، گیلون آیتکِن و همکار آمریکایی‌اش آندرو وایلی، پولین مِلویل هنرپیشه و نویسنده از کشور "گویان"، و خواهرش سَمین که همیشه از هر کس دیگر به او نزدیکتر بود، همگی شروع کرده بودند به اقرار که از ماریان خوششان نمی‌آید، و مسلماً این شیوه‌ای بود که دوستان وقت جداییِ اطرافیانشان در پیش می‌گرفتند، برای همین او به این نتیجه رسیده بود که بخشی از آن حرفها را نباید جدی بگیرد. ولی او خودش با چند نمونه از دروغهای ماریان روبرو شده بود که باعث متزلزل شدن نظرش شده بود. ماریان راجع به او چه فکر میکرد؟ ماریان بیشتر اوقات به نظر خشمگین می‌رسید و عادت داشت وقتی با او حرف میزند به فضای بالای شانه‌های او زُل بزند، انگار که یک روح را مخاطب قرار داده باشد. او همچنان مانند گذشته مجذوب ذکاوت و بذله-گویی ماریان و همچنین جاذبه‌های بدنی او بود – امواجِ موهای بلوطی-رنگ او، لبخند فراخ آمریکایی‌اش با لبهایی پُر – ولی چندی بود که ماریان به نظرش مرموز می‌رسید و گاهی فکر میکرد که با یک غریبه ازدواج کرده است. با زنی ماسک-زده. 


(10 می 2022) 

ترجمه کتاب جدید سلمان رشدی (بخش هفتم)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 

نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 

Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 

تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش هفتم  ترجمه ی فارسی


به نظر می‌رسید که راهی برای فرار وجود نداشت. این امکان وجود نداشت که به سمت ماشین‌شان بروند – که حدود صد متر دورتر در همان خیابان پارک شده بود – بدون اینکه از سوی دوربین‌ها و میکروفون‌ها و مَردانی که در انواع گوناگون مدارس تحصیل کرده بودند تعقیب شوند، مَردانی که بطور خاص انتخاب شده بودند تا در آنجا حضور یابند. دوستش "آلن ینتوب" از بی بی سی به نجاتش شتافت. آلن فیلمساز و مدیر اجرایی بود، و آنان همدیگر را هشت سال پیش برای اولین بار دیده بودند، وقتی که آلن در حال ساختن فیلمی مستند برای سریال "مِیدان" [انگلیسی: "ارینا"] درباره یک نویسنده ی جوان بود که بتازگی رمانِ بسیار موفقی به نام «بچه‌های نیمه-شب» را منتشر کرده بود. آلن یک برادر دوقلو داشت، ولی مردم خیلی وقتها می‌گفتند 'به نظر می‌آید سلمان برادر دوقلوی تو باشد'. آنان هر دو با این نظر مخالفت میکردند، ولی این نظر وجود داشت. و به نظر می‌رسید که امروز روز خوبی برای این نبود که آلن با کسی که برادر دوقلویش نبود، اشتباه گرفته شود. 

آلن سوار در یک ماشینِ بی بی سی جلوی کلیسا نگه داشت. او گفت: «سوار شوید»، و بعد آنان سوار در ماشین از خبرنگاران که در حال فریاد زدن بودند، دور شدند. آنان مدتی در حول و حوشِ "ناتینگ هیل" دور زدند تا اینکه جمعیتی که بیرون کلیسا منتظر بودند، پراکنده شدند، و بعد آنان دوباره به سمت جایی که ماشین "ساب" را پارک کرده بودند براه افتادند. 

او و ماریان سوار ماشین‌شان شدند و ناگهان تنها بودند و سکوت بر هر دوی آنان سنگینی میکرد. آنها رادیوی ماشین را روشن نکردند، زیرا می‌دانستند اخبار حتماً اشباع-شده از نفرت بود. او پرسید: «کجا باید برویم؟»، با اینکه هر دوی آنان جواب این سوال را می‌دانستند. 


(10 می 2022) 

۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۷, شنبه

ترجمه کتاب جدید سلمان رشدی (بخش ششم)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 

نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 

Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 

تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش ششم ترجمه ی فارسی


مراسم ختم در کلیسای ارتدوکس-یونانی "سَنت سوفیا" در حوزه ناحیه اسقفی "تیاتیرا" و بریتانیای کبیر –  که صد و ده سال پیش ساخته شده و در همانزمان بسیار مجلل تزیین شده تا شبیه یک کلیسای بزرگ دوران بیزانس قدیم باشد – بانگی بلند داشت و بطور رمزآلودی یونانی بود. مراسم دینی آن آراستگی بیزانسی داشت. طنین صدای کشیش‌ها در کلیسا پخش بود: زِر زِر زِر بروس چتوین، زِر زِر چتوین زِر زِر.  آنان از جا برمی‌خاستند، آنان می‌نشستند، آنان زانو می‌زدند، آنان برمی‌خاستند و بعد دوباره می‌نشستند. هوا از بوی تند دود مقدس اشباع شده بود. او یاد دورانِ کودکی‌اش در بمبئی افتاد که پدرش او را با خود به مراسم نماز در روز عید فطر برده بود. در صحن نماز همه چیز عربی بود، و مقدار زیادی پیشانیِ خود را به بالا و پایین بردن، و دستان خود را به شکلِ باز جلوی خود گرفتن انگار که آدم کتابی را در دست گرفته باشد، و مقدار زیادی زمزمه ی کلماتی ناشناخته بزبانی که او بلد نبود. پدرش گفت: «همان کاری را بکن که من میکنم.» آنها خانواده‌ای مذهبی نبودند و به ندرت پیش می‌آمد که به چنین مراسمی بروند. او هیچوقت متن دعاها یا مفهوم کلام آن را از بَر نشد. این نمازهای گهگاهیِ تقلیدی و تکرار آن زمزمه ها تنها چیزی بود که او بلد بود. در نتیجه، آن مراسم بی-معنی در خیابان مسکو آشنا به نظر می‌آمد. ماریان و او در کنار مارتین امیس و زنش آنتونیا فیلیپس نشسته بودند. مارتین او را در آغوش گرفت و گفت: «ما برای تو نگران هستیم.» او جواب داد: «من خودم برای خودم نگران هستم.» زِر چتوین زِر بروس زِر. پُل ترو رمان-نویس در ردیف عقب آنان نشسته بود. او گفت: «سلمان، من حدس میزنم که هفته ی دیگر برای تو اینجا باشیم.» 

وقتی که او رسید، تعدادی عکاس در بیرون، در پیاده-رو، ایستاده بودند. نویسندگان معمولاً باعث نمیشدند که عده‌ای پاپاراتزی [عکاس جنجالی؛ م.] دنبالشان بیفتند. ولی پس از شروع مراسم ختم، خبرنگاران شروع کردند وارد کلیسا شوند. یک دین غیرقابل درک داشت نقش میزبان را برای داستانی خبرساز که توسط تهاجم غیرقابل درک یک دین دیگر ساخته شده بود، بازی میکرد. بعداً او نوشت: «یکی از وخیمترین جوانب آنچه اتفاق افتاده بود، این بود که آنچه غیرقابل-درک بود قابل درک شد، و آنچه غیرقابل تصور بود، قابل تصور شد.» 

مراسم ختم تمام شد و خبرنگاران به سمت او هجوم آوردند. گیلون، ماریان و مارتین سعی کردند به کمکش بیایند. یک مرد سراپا خاکستری (کت و شلوار خاکستری، موهای خاکستری [جو-گندمی؛ م.]، صورت خاکستری، صدای خاکستری) موفق شد از میان جمعیت خود را جلو بیندازد، یک ضبط صوت جلوی او بکارد و سوالاتی بدیهی بکند. او جواب داد: «متاسفم، من برای مراسم ختم دوستم به اینجا آمده‌ام. الان وقتِ مصاحبه نیست.» مرد خاکستری با حالتی تعجب-زده گفت: «شما متوجه نیستید. من از "دیلی تلگراف" ام. آنها خودشان مرا به اینجا فرستاده‌اند.» 

او خطاب به گیلون گفت: «گیلون، من به کمکت احتیاج دارم.» 

گیلون با قد بلندش در جهت آن مرد خبرنگار انحنایی به بدن خود داد و با لهجه ی گیرای خود با صدایی محکم گفت: «گم شو.» 

آن خبرنگار "تلگراف" در جواب گفت: «تو نمیتونی با من اینطوری حرف بزنی. من در مدرسه ی الیت‌ها [نخبگان] درس خوانده‌ام.» 

بعد از آن، دیگر اتفاق خنده-داری رُخ نداد. وقتی او آنجا را ترک کرد و پا به خیابان مسکو گذاشت، تعداد زیادی خبرنگار در آنجا وول میخوردند، مانند دسته‌ای زنبورِ نَر که منتظر زنبور-ملکه ی خویش باشند، و چنان از سر و کله ی یکدیگر بالا میرفتند که از دور به مانند یک تپه ی لرزنده که از آن تشعشعاتِ نور فلشِ دوربین پخش بشود، به نظر می‌آمدند. او آنجا ایستاده بود، پلکهایش بر اثر فلش دوربین‌ها تند-تند باز و بسته می‌شدند، و جهت را گم کرده بود و در آن لحظه فراموش کرده بود که چه باید بکند. 


(هفتم ماه می 2022) 

۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

ترجمه ی کتاب جدید سلمان رشدی (بخش پنجم)


ترجمه ی کتاب جدید سلمان رشدی (بخش پنجم) 

نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 

نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 

Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 

تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 

 

بخش پنجم ترجمه ی فارسی


پنج سال پیش او با بروس چتوین به "مرکز سرخ" استرالیا سفر کرده بود، و در "آلیس اسپرینگس" از یک دیوارنوشتِ گرافیتی هم یادداشت برداشته بود: تسلیم شو مرد سفید، شهرت به محاصره درآمده است؛ وَ در حالی که داشت با درد و رنج بسیار خودش را از "صخره ی آیرز" بالا میکشید، بروس، که به این افتخار میکرد که چندی پیش خودش را به کمپ کوهنوردیِ "قله ی اِوِرِست" هم رسانده بوده، براحتی از او جلو زد انگار که بر روی ساده‌ترین پیست قدم بزند، وَ داشت به افسانه‌های محلی درباره موردی که از آن با عنوان  "نی‌نی دینگو" یاد میکردند گوش میداد، و در هتلی درب-و-داغان به اسم "اینلند موتِل" اقامت داشت که سال پیش از این خودداری کرده بود که به یک فرد سی-و-شش-ساله به اسم "داگلاس کراب"که راننده کامیون برای مسافتهای طولانی بود نوشیدنی الکلی بدهد چون او بیش از حد مست شده بود و با کارکنانِ بار رفتاری زشت و تهاجمی در پیش گرفته بود، و بعد از اینکه او را بیرون کرده بودند، با کامیون‌اش با سرعت حداکثر بداخل بار رانده بود و پنج نفر را کشته بود. 

"کراب" در سالن یک دادگاه در "آلیس اسپرینگس" برای شهادت حضور یافته بود و آنان با دقت گوش میدادند. راننده لباسی متعارف بر تن داشت، چشمهایش را به پایین دوخته بود، و با صدایی آرام و یکنواخت حرف میزد. او بر این اصرار میورزید که او از آن تیپ آدمهایی نیست که بتواند چنین کاری کند، و وقتی از او پرسیدند که چرا به ادعای خود اطمینان دارد، جواب داد که او سالهای طولانی ست که کامیون میراند و طوری از کامیونهایش مواظبت میکند انگار که مالِ خودش باشند (در اینجا سکوتی درگرفت، و آن کلمه ی ناگفته در آن سکوت میتوانست "فرزندان" باشد)، و اینکه از نظر او تخریبِ یک کامیون اصلاً با شخصیتش جور درنمیاید. اعضای هیئت منصفه بطور نمایان خشک‌شان زد وقتی این حرف را شنیدند، و کاملاً واضح بود که او دادگاه را باخته است. بروس با پچپچه گفت: «مُسلم است که او دارد حقیقت مطلق را بیان میکند.» 

ذهنِ آن قاتل ارزش بیشتری برای کامیون قائل بود تا برای انسانها. پنج سال بعد ممکن بود افرادی به‌راه می افتادند تا یک نویسنده را بخاطر کلماتِ کفرآمیزش اعدام کنند، وَ اعتقاد، بویژه نوع مشخصی از تفسیر اعتقاد، آن کامیونی بود که آنان آن را بیشتر از زندگیِ انسان دوست داشتند. او به خودش یادآوری کرد که این اولین مورد نبوده که او به مقدسات توهین کرده. بالارفتنِ او، به‌همراه بروس، از "صخره ی آیرز" نیز اکنون ممنوع محسوب میشد. آن صخره، که به بومیانِ استرالیا پس داده شده بود و نام باستانیِ آن، "اولورو"، به آن بازگردانده شده بود، منطقه‌ای مقدس بود و صخره‌نوردان دیگر اجازه نداشتند به آنجا بروند. 

در پرواز از آن سفر استرالیا در سال 1984 به خانه بود که او کم-کم شروع به کشف کرد که چگونه "آیات شیطانی" را بنویسد. 


(سوم ماه می 2022) 

۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۰, شنبه

ترجمه ی کتاب جدید سلمان رشدی (بخش چهارم)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 

نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 

Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 

تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 

 

بخش چهارم ترجمه ی فارسی


مادر او و کوچکترین خواهرش در کراچی زندگی میکردند. چه چیز در انتظار آنان بود؟ خواهر وسطی‌اش که مدتها پیش از خانواده فاصله گرفته بود، در برکلی در کالیفرنیا زندگی میکرد. آیا خواهرش در آنجا امنیت داشت؟ بزرگترین خواهرش، سمین، "همزاد دوقلوی ایرلندی" او، با خانواده‌اش در منطقه‌ای در حاشیه ی شمال لندن، "وِمبلی"، در نزدیکی استادیوم بزرگ، به سر میبرد. برای محافظت از آنان چه اقداماتی باید انجام میگرفت؟ پسر او، ظفر، که تازه نُه سال و هشت ماهش شده بود، با مادرش کلاریسا در خانه‌شان در خیابان برمه پلاک شماره 60، در تقاطع خیابان "گرین لِینس" در نزدیکی "کلیسولد پارک"، زندگی میکردند. در آن لحظه، تولد ده سالگی ظفر دور بنظر میرسید، بسیار دور. ظفر از او پرسیده بود: «پدر، چرا کتابهایی نمی‌نویسی که من هم بتوانم بخوانم؟» این سوال او را به یاد سطری از یک ترانه ی "پُل سایمون" به نام "ستاره دنباله-دار سنت جودی" انداخته بود، که به عنوان یک لالایی برای پسر کوچکش نوشته بود. آری، اگر نتوانم ترانه‌ای برای پسرم بخوانم تا بخوابد، پدر مشهور تو بسیار احمق بنظر خواهد رسید. او پاسخ داده بود: «سوال خوبی ست. کمی صبر کن تا کتابی را که دارم رویش کار میکنم تمام کنم، بعد یک کتاب هم برای تو می‌نویسم. قبول؟» – «قبول.» او آن کتاب را به پایان رساند و به انتشار هم رسید، وَ الان، شاید، وقتی برایش نمانده بود تا کتابی دیگر بنویسد. با خودش فکر کرد هیچوقت نباید زیر قولی که به یک کودک داده‌ای، بزنی، و بعد هجوم افکار این سطر احمقانه را نیز به آن جمله اضافه کرد: ولی آیا مرگِ نویسنده توجیهی عاقلانه است؟ 

افکارش بر قتل متمرکز شده بود. 

پنج سال پیش او با بروس چتوین به "مرکز سرخ" استرالیا سفر کرده بود، و در "آلیس اسپرینگس" از یک دیوارنوشتِ گرافیتی هم یادداشت برداشته بود: تسلیم شو مرد سفید، شهرت به محاصره درآمده است؛ وَ (...) 


- - - 

[ببخشید، ترجمه ی این بخش، وسط یک جمله ی بسیار طولانی تمام شد. در بخش بعدی ترجمه، پاراگرافِ آخر بطور کامل خواهد آمد.] 


تاریخ انتشار در این وبلاگ: 30 آوریل 2022 

ترجمه ی کتاب جدید سلمان رشدی (بخش سوم)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 

نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 

Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 

تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 

 

بخش سومِ ترجمه ی فارسی


"چارلزِ اول" معتبر-بودنِ قانونیِ حکمی را که علیه او صادر شده بود، زیر سوال بُرده بود. ولی این مانع از آن نشد که اولیور کراموِل سَرِ او را قطع کند. 

او پادشاه نبود. او نویسنده ی یک کتاب بود. 

به خبرنگارانی که داشتند به او نگاه میکردند نگاهی انداخت، و از خودش پرسید که آیا مردم نیز به مَردانی که دارند به سمتِ چوبه ی دار یا صندلیِ الکتریکیِ اعدام یا گیوتین بُرده می‌شوند، اینگونه چشم می‌دوزند. یک مُفسرِ خارجی بنظر خوش-برخورد میرسید. او از این مُرد پرسید که چه برداشتی میتوان از حرفهای خمینی کرد. قضیه چقدر جدی است؟ آیا سخنان وِی فقط یک شکوفاییِ سخنورانه بوده یا چیزی واقعاً خطرناک. 

یک خبرنگار گفت: «آه، زیاد نگران نباش. خمینی بعد-از-ظهرِ هر جمعه رییس-جمهورِ آمریکا را به مرگ محکوم میکند.» 

در مصاحبه ی لایوِ تلویزیونی وقتی از او پرسیده بودند که واکنشِ او در مقابل آن خطر چیست، او گفته بود: «آرزو داشتم که کتابی انتقادآمیزتر نوشته بودم.» او، گاه-و-بیگاه وَ همواره، بخودش افتخار میکرد که چنین حرفی را زده بود. حرفش حقیقت داشت. احساسِ او این بود که کتابش بطور خاص به اسلام انتقاد نکرده بود، بلکه، همانطور که در مصاحبه‌اش با آن تلویزیونِ آمریکایی در صبحِ آنروز گفته بود، به ادیانی که رهبرانش اینگونه عمل میکردند و حتی در مقابلِ یک انتقادِ جزیی چنین عکس-العمل‌هایی از خود نشان میدادند. 

وقتی مصاحبه تمام شد، به او خبر دادند که زنش تلفن کرده بود. او به شماره تلفن خانه‌شان زنگ زد. زنش به او گفت: «به اینجا بَرنگرد. حدود دویست خبرنگار در پیاده-رو ایستاده‌اند و منتظرت‌اند.» 

او گفت: «من الان میرم آژانس. یک ساک ببند و بیا آنجا.» 

آژانسِ بازاریابیِ "وایلی، آیتکِن وَ استون"، آفیس‌اش در خانه‌ای با دیوارهای بیرونی‌ِ سفید-رنگ و گچ-کاری-شده قرار داشت در خیابانِ "فِرنشاو" در منطقه‌ی "چِلسی". هیچ خبرنگاری بیرونِ ساختمان جا خوش نکرده بود – معلوم بود که مطبوعاتِ جهان این به فکرشان نرسیده بود که شاید او در چنین روزی به آژانس‌اش سَری بزند – وَ وقتی او وارد شد، همه‌ی تلفن‌هایِ آن ساختمان داشتند زنگ میزدند و همه‌ی کسانی که پایِ تلفن بودند، داشتند درباره ی او صحبت میکردند. گیلون آیتکِن، کارمند بریتانیاییِ آژانس، تعجب-زده به او نگاه کرد. 

او در حال تلفن کردن با "کیت واز" نماینده ی بریتانیایی-هندیِ منطقه ی "لِسترِ شرقی" در پارلمان بود. دستش را روی دهانه ی تلفن گذاشت و با پچپچه پرسید: «میخوای با این یارو حرف بزنی؟» 

"واز" در آن گفتگوی تلفنی گفت که آنچه رُخ داده، «شوک-آور، کاملاً شوک-آور» است، و قولِ «پشتیبانیِ مطلق» داد. چند هفته بعد، او یکی از سخنرانانِ اصلی در تظاهراتی علیه "آیاتِ شیطانی" بود که بیش از سه هزار مسلمان در آن شرکت کرده بودند، وَ از آن رُخداد به عنوان «یکی از خطیرترین روزها در تاریخِ اسلام و بریتانیای کبیر» سخن گفت. 

او به این نتیجه رسید که قادر نیست درباره ی آینده فکر کند، و اینکه هیچ ایده‌ای در اینباره نداشت که الان زندگیش باید چه شکلی بخود میگرفت، و اینکه نمی‌دانست چگونه باید برنامه-ریزی کند. او فقط قادر بود روی زمانِ حال تمرکز کند، و الان مراسم ختم بروس چتوین داشت برگزار میشد. گیلون گفت: «قربانت بروم، واقعاً فکر میکنی باید بروی؟» او تصمیمش را گرفته بود. بروس رفیقِ نزدیکِ او بود. گفت: «به تخمم. آره، میروم.» 

ماریان از راه رسید. پریشانی در چشمانش منعکس بود. ناراحت از اینکه وقتی خانه‌شان در خیابان "سنت پیتر" پلاک شماره 41 را داشت ترک میکرد، توسط عکاسها تحت محاصره قرار گرفته بود. روز بعد آن نگاه بر صفحه‌ ی اولِ همه ی روزنامه‌های کشور حک شده بود. یک روزنامه بر آن نگاه اسمی هم گذاشته بود، با حروفی که پنج سانتی‌متر ارتفاع‌شان بود: «چهره ی وحشت». ماریان زیاد حرفی نزد. هیچ-یک از آنان. آنها سوار ماشین‌شان شدند، یک "ساب" سیاه-رنگ، و او در جایگاه راننده آن را از میانِ پارک به سمت "بیزواتِر" راند. گیلون آیتکِن، با حالتی نگران، و بدنی دراز و خسته و تا-شده بر صندلیِ عقبِ ماشین، به همراه آنان بود. 


- - - 

تاریخ انتشار در این وبلاگ: 30 آوریل 2022 


ترجمه ی کتاب جدید سلمان رشدی (بخش اول و دوم)



نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 

نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 

Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 

تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 

مترجم: آزاده سپهری

 

بخش اول و دومِ ترجمه ی فارسی


تقدیم به فرزندانم ظفر و میلان و مادران شان کلاریسا و الیزابت و به همه‌ی آنانی که کمک کرده‌اند. 


«به حکم سرنوشت، نمایشی را اجرا کنیم که آنچه گذشته پیش‌درآمد آن است، و آنچه در پیش است بر عهده‌ی من و تو گذاشته شده.» ویلیام شکسپیر، نمایشنامه طوفان. 


پیش‌درآمد 

اولین کلاغ 

 

بعدتر، وقتی دور و بر او دنیا در حال انفجار بود و کلاغهای مرگ‌آور روی نَوَرد-میله در حیاط مدرسه جمع شده بودند، از خودش دلخور بود که نام خبرنگار بی بی سی را فراموش کرده، همان زنی که به او خبر داده بود زندگی قدیمی‌اش تمام شده و هستیِ جدید و سیاهتری در انتظارش است. زن به شماره تلفن خصوصی خانه‌ی او زنگ زده بود بدون اینکه توضیح دهد شماره تلفن او را چگونه به دست آورده است. از او پرسیده بود: «چه احساسی داری، الان که باخبر شدی توسط آیت الله خمینی به مرگ محکوم شده‌ای؟» سه شنبه‌ای آفتابی در لندن بود، ولی این سوال نور را سد کرد. این آن چیزی‌ست که او در جواب گفته بود، بدون اینکه واقعاً بداند چه دارد می‌گوید: «حس خوبی نیست». این آن چیزی‌ست که فکر می‌کرد: مرگم نزدیک است. داشت به این فکر می‌کرد که چند روز دیگر از زندگیش باقی مانده، و به این نتیجه رسید که جواب احتمالا عددی یک‌رقمی‌ست. گوشی تلفن را سر جایش گذاشت و پله‌ها را از اتاق کارش در طبقه بالای خانه‌ای که در "ایزلینگتون" قرار داشت، به پایین دوید. پنجره‌های اتاق پذیرایی کرکره‌هایی چوبی داشت. کرکره‌ها را پایین کشید و پنجره‌ها را بست – کاری عبث و مضحک. بعد درِ جلویی خانه را قفل کرد. 

روز ولنتاین بود، ولی رابطه‌اش با زنش، رمان‌نویس آمریکایی ماریان ویگینز، خوب نبود. شش روز قبل‌تر زنش به او گفته بود که در رابطه‌شان احساس رضایت نمی‌کند، که «دیگر در کنار او حسی خوب ندارد»، با اینکه تازه کمی بیش از یکسال بود با یکدیگر ازدواج کرده بودند، و او نیز دیگر فهمیده بود که این کاری اشتباه بوده است. و الان زنش به او خیره شده بود که چگونه با دستپاچگی دور خانه می‌چرخید، پرده‌ها را می‌کشید، قفل پنجره‌ها را چک میکرد، و بدنش بعد از دریافت خبر طوری می‌لرزید انگار که برق دارد از آن رد می‌شود، و او باید به زنش توضیح میداد که چه اتفاق افتاده است. واکنش زنش خوب بود، و شروع کرد به بحث که الان باید چه کنند. زنش کلمه‌ی ما را بکار برده بود، و این بسیار شجاعانه بود. 

ماشینی جلوی در خانه نگه داشت، از طرف کانال تلویزیونی "سی بی اس" فرستاده شده بود. او قراری در استودیو این شبکه‌ی تلویزیونی آمریکایی در "بوواتر هاوس" در منطقه "نایتس بریج" لندن داشت تا در شوی صبحگاهی آن که از طریق ماهواره بطور زنده پخش می‌شد، شرکت کند. به خودش گفت: «باید بروم. پخشِ زنده است. نمی‌شود سر قرار حضور نیابم.» صبح همان روز، چند ساعت دیرتر، مراسم ختم دوستش بروس چتوین در کلیسای ارتدوکس در خیابان مسکو در منطقه‌ی "بیزواتر" برگزار میشد. ‌و الان بروس بر اثر ایدز مرده بود، و مرگ پشت در خانه‌ی خودش هم رسیده بود. زنش پرسید: «پس مراسم ختم چه می‌شود؟» او پاسخی برای زنش نداشت. درِ جلویی خانه را باز کرد، بیرون رفت، سوار ماشین شد و ماشین براه افتاد، و با اینکه این را آن موقع نمی‌دانست، طوری که لحظه‌ی ترک خانه‌اش معنی خاص سنگینی برایش نداشت، او دیگر به آن خانه بازنمی‌گشت، خانه‌ای که پنج سال تمام مال خودش بود، و تازه پس از سه سال به خانه‌اش بازمی‌گشت که تا آن زمان دیگر خانه‌ی او نبود. 

بچه ها در کلاس درسِ مدرسه در "بودگا بِی" در کالیفرنیا ترانه ای غمناک و بی-معنی میخوانند. خانمه موهاش رو فقط سالی یکبار شانه میزد، غیژ غیژ، مُع مُع مُع. بیرون از مدرسه باد سردی در حال وزیدن است. کلاغی تنها از آسمان به پایین فرود می آید و روی نَوَرد-میله حیاط مدرسه جا خوش میکند. ترانه ی بچه ها مُدَوِر است. آغازی دارد، ولی پایانی ندارد. همینطور دور میزند و دور میزند. خانمه با هر ضربه اشک میریخت، ویژ ویژ، بُمبَستگی، شَرَق شَرَق، هَرَکی خَرَکی، مُع مُع مُع. چهار کلاغ روی نَوَرد-میله نشسته‌اند، و بعد پنجمین کلاغ هم از راه میرسد. داخل مدرسه بچه ها در حال آواز خواندن‌اند. الان صدها کلاغ روی نَوَرد-میله جا گرفته‌اند و هزاران پرنده آسمان را اشباع کرده‌اند، مثل طاعونی از مصر. ترانه‌ای آغاز یافته که پایانی برای آن وجود ندارد. 

وقتی اولین کلاغ فرود می‌آید تا روی نَوَرد-میله جا بگیرد، به نظر خاص، ویژه و فردی می‌آید. ضرورتی ندارد که درباره حضور او یک تئوری کلی ساخته شود، یا یک طرح وسیع برای موجودیت. بعدتر، وقتی که طاعون آغاز می‌شود، مردم براحتی اولین کلاغ را به عنوان یک خبرآور می‌بینند. ولی وقتی او روی نَوَرد-میله فرود می‌آید، در نظرها فقط یک پرنده تنهاست. 

در طی سالهایی که در راه اند، او بارها و بارها این صحنه را در رویاهایش خواهد دید و خواهد فهمید که داستانِ او فقط نوعی پیش-درآمد است: افسانه‌ای درباره لحظه‌ای که اولین کلاغ فرود می‌آید. آغاز این صحنه فقط درباره اوست؛ فردی، ویژه، خاص. هیچکس احساس وظیفه نمیکند که از آن نتیجه‌گیریِ مشخصی کند. سالها، و سالهای بیشتر، طول خواهد کشید تا این داستان آنقدر رُشد کند تا آسمان را اشباع نماید، مانند جبرئیل، پیکِ فرشتگان، ایستاده بر افق، مانند یک جفت هواپیما که بداخل ساختمانهای بزرگ و بلند فرود می‌آیند، مانند طاعونِ پرنده‌های قاتل در فیلم فوق‌العاده ی آلفرد هیچکاک. 

در مرکز "سی بی اس" او بزرگترینِ خبر روز بود. افراد اتاقِ خبر و افرادی که پُشت کامپیوترهای گوناگون بودند، به-کار-بُردنِ کلمه‌ای را آغاز کرده بودند که بزودی مانند سنگِ آسیاب از گردنِ او آویزان میشد. آنان این کلمه را طوری به کار میبردند انگار که مترادفی برای "حکم اعدام" باشد، و او دوست داشت - با خُرده‌گیری - درباره این بحث کند که آن کلمه اصلاً و ابداً چنان معنایی ندارد. ولی از آن روز به بعد آن کلمه دقیقاً آن معنا را در اذهان اکثریت مردم دنیا یافت. و برای او نیز. 

فتوا. 

"به اطلاع مردمانِ غیور مسلمانِ دنیا میرسانم که نویسنده ی کتابِ «آیاتِ شیطانی»، کتابی که علیه اسلام، علیه پیغمبر و علیه اسلام است، و همه ی کسانی که در انتشار آن کتاب سهیم بوده‌اند با اینکه از محتوای آن آگاه بوده‌اند، به اعدام محکوم شده‌اند. من از همه ی مسلمانان میخواهم که هر جا آنان را دیدند، در جا آنان را به قتل برسانند." وقتی داشت برای مصاحبه به سمتِ استودیو اسکورت میشد، یک نفر به او یک نسخه‌ی چاپ-شده‌ی آن متن را داد. مجدداً شخصیتِ قدیمیِ او تمایلی شدید به بحث داشت، اینبار بر سر کلمه‌ ی "حُکم". این حُکمی نبود که توسط یک دادگاه قابلِ اعتبار صادر شده باشد، و یا حُکمی که تاثیری قضایی بَر زندگیِ او داشته باشد. این فقط دستورِ یک مردِ پیرِ جانیِ در حالِ مرگ بود. ولی او همچنین متوجه شده بود که عاداتِ شخصیتِ قدیمی‌اش دیگر کاربُردی نداشتند. او تبدیل به شخصیتِ اصلیِ این توفان شده بود، و دیگر آن «سلمان» نبود که دوستانش می‌شناختند، بلکه آن «رُشدیِ» نویسنده ی کتابِ «آیاتِ شیطانی» بود، کتابی که عنوانش بخاطر حذفِ کلمه ی آغازینِ «آن» کمی دشوار بنظر میرسید. «آن آیاتِ شیطانی» یک رُمان بود. «آیاتِ شیطانی» آیاتی شیطانی بودند، و او نویسنده ی شیطانیِ آن بود، «شیطان رُشدی»، آن موجود شاخدار روی پلاکاردهایی که توسط تظاهرات-کنندگان در خیابانهایِ شهری دوردست حمل میشدند، آن مردِ به-دار-آویخته با زبانی بیرون-آمده و سُرخ در کاریکاتورهایی که به همراه داشتند. شیطان رُشدی را به دار بیاویزید. چقدر آسان بود گذشته ی مردی را حذف کردن و یک ورژنِ جدید از او ساختن، یک ورژنِ قدرت-بخش که جنگ علیه آن غیرممکن به نظر میرسید. 


- - - 

تاریخ انتشار در این وبلاگ: 30 آوریل 2022  


[ترجمه ی فارسیِ کتابِ نامبرده بطور سریالی در این صفحه منتشر خواهد شد.]