۱۴۰۱ دی ۱۷, شنبه

ترجمه بخشهایی از کتاب جدید سلمان رشدی (بخش 23)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 
نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 
Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 
تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش 23 ترجمه فارسی: 

بخشهایی از فصل سوم کتاب – "سال صفر" 

صفحه 148-147: 


به ندرت پیش می آمد که یک قضیه در اخبار جهانی تا این حد بر اعمال، انگیزه ها، شخصیت و اتهاماتِ یک فرد متمرکز باشد. وزنِ مطلقِ وقایع باری خردکننده بود. در تصورش هرم بزرگ جیزه را در حالتِ واژگون شده و در حالی که نوک آن بر گردن او قرار گرفته بود، میدید. غرش اخبار در گوش او می پیچید. به نظر می رسید که تک تک افراد روی کره زمین در این مورد صاحب نظر بودند. هشام العساوی، دندانپزشک "میانه رو" برنامه ی تلویزیونی بی بی سی او را محصولِ سهل-انگاریِ دهه 1960 که «الان بحران ایدز را بوجود آورده» خطاب کرده بود. نمایندگان در پارلمانِ پاکستان پیشنهاد داده بودند که تعدادی آدمکش سریعاً به بریتانیا فرستاده شوند. در ایران قدرتمندترین روحانیون، خامنه ای و رفسنجانی، در خط امام قرار گرفته بودند. خامنه ای در سفری به یوگسلاوی گفت: «نیزه ی سیاه انتقام قلب آن حرامزاده ی کافر را نشانه گرفته». یک آیت الله ایرانی به نام حسن صانعی یک میلیون دلار جایزه برای سر آن مرتد تعیین کرد. معلوم نبود که آیا این آیت الله خودش صاحب یک میلیون دلار بود، و یا اینکه آیا میشد براحتی آن جایزه را درخواست کرد، ولی آنروزها دورانِ منطق نبود. تلویزیون پُر بود از مردانی ریشو (و ریش-تراشیده) که مرگ را فریاد میزدند. در کتابخانه ی انجمن بریتانیا در کراچی – محلی آرامش-بخش و دلپذیر که او بارها به آنجا رفته بود – بمبگذاری کرده بودند. 


(07 ژانویه 2023) 

۱۴۰۱ دی ۱۴, چهارشنبه

ترجمه بخشهایی از کتاب جدید سلمان رشدی (بخش 22)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش"
نام نویسنده و کتاب به انگلیسی:
Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 
تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش 22 ترجمه فارسی: 

بخشهایی از فصل سوم کتاب – "سال صفر" 

صفحه 145-144: 


روز دوم اقامتش در هتل "لایگن آرمز" استن و بنی به دیدار او آمدند، با برگه ای در دست. رئیس جمهور وقت ایران علی خامنه ای اشاره ای کرده بود مبنی بر اینکه اگر او پوزش بطلبد، ممکن است از مجازات او، "آن مرد حقیر"، بگذرند. استن گفت: «به نظر میرسد که تو باید اقداماتی انجام بدهی تا درجه حرارت را پایین بیاوری». بنی نیز در تایید گفت: «آره، این انتظار را دارند. یک اعلامیه ی مناسب از طرف تو، میتواند کمک کند». او میخواست بداند که چه کسانی این ایده و این انتظار را داشتند. استن بدون اشاره ای واضح گفت: «این نظر عمومی ست، در بین بالایی ها». آیا این نظر پلیس بود یا نظر دولت؟ استن گفت: «آنها خودشان پیشقدم شده اند و متنی را آماده کرده اند». بنی گفت: «خوب متن را بخوان. اگر از سبک آن راضی نیستی، هر تغییری میخواهی در آن بده». استن گفت: «تو نویسنده این متن هستی. انصافاً من باید گزارش بدهم که متن به تاییدت رسیده». 

متنی که به دست او دادند، واقعاً قابل-قبول نبود: متنی بزدلانه و خود-شکننده. امضای آن به معنای شکست بود. آیا در واقع چنین معامله ای به او پیشنهاد نکرده بودند: که فقط به شرطی میتواند از حمایت دولت و محافظت توسط پلیس برخوردار شود، اگر که پرنسیب هایش و دفاع از کتابش را به کنار نهد، به زانو بیفتد و عجز و لابه کند؟ استن و بنی به شدت معذب به نظر می رسیدند. بنی گفت: «همانطور که گفتم تو این اختیار را داری که تغییراتی در متن بدهی». استن گفت: «ببینیم بعد آنها چه واکنشی خواهند داشت». و اگر فرض کنیم که او تصمیم بگیرد چنین اعلامیه ای را الان انتشار ندهد؟ استن گفت: «نظر رسمی این است که انتشار چنین متنی ایده ی خوبی ست. الان مذاکراتی در سطوح بالا بخاطر موقعیت تو در جریان است. علاوه بر این باید به اسرای مان در لبنان هم فکر کنیم، و همچنین به آقای راجر کوپر که در تهران در زندان است. شرایط آنها بدتر از شرایط توست. درخواست از تو این است که تو هم سهم خود را انجام دهی». (در دهه 1980 گروه حزب الله لبنان، که از نظر مالی تماماً توسط ایران تامین میشد، تحت نامهای گوناگون نود-و-شش شهروند خارجی را از بیست-و-یک کشور به اسارت گرفته بود، از جمله چندین شهروند آمریکایی و بریتانیایی را. علاوه بر این آقای کوپر، بیزنس-من بریتانیایی، در ایران دستگیر و زندانی شده بود.) 

انجام وظیفه ای که عهده-دار شده بود، غیرممکن بود: نوشتن متنی که قرار بود به عنوان یک شاخه ی درخت زیتون تعبیر شود، بدون اینکه مسائل مهم کنار نهاده شوند. آخرش اعلامیه ای سر هم کرد، که از متن آن به شدت بیزار بود. «به عنوان نویسنده "آیات شیطانی" من متوجه شده ام که مسلمانان در بسیاری از نقاط جهان از انتشار رمان من واقعاً آزرده شده اند. من عمیقاً متأسفم از آزردگی یی که آن اثر برای پیروان مخلص اسلام ایجاد کرده است. با در نظر گرفتن اینکه ما امروز در جهانی با ادیانی بسیار زندگی می کنیم، این تجربه باعث یادآوری به ما شد که همه ما باید از حساسیت های دیگران آگاه باشیم». صدای شخصی او سعی در دفاع از خود داشت و دلیل می آورد که او فقط بابت آزردگی ها معذرت-خواهی کرده است – هر چه باشد، او هیچگاه قصد نداشت آزردگی ایجاد کند – و بابت نوشتن و انتشار خود کتاب معذرت نخواسته است. وَ بله، ما باید ازحساسیت های دیگران آگاه باشیم، ولی این به این معنی نبود که ما باید در برابر آن تسلیم شویم. این جملات جنگجویانه و مستقیماً بیان-نشده ی او، در لابلای سطور نوشته-شده ی متن بازتاب یافته بود. ولی او می دانست که آن متن فقط وقتی می توانست تاثیرگذار باشد که کاملاً و بطور مستقیم به عنوان یک معذرت-خواهی نوشته شده باشد. فکر چنان چیزی از نظر جسمی او را مریض-احوال میکرد. 

آن متن اقدامی بی-فایده بود. آن را نپذیرفتند، بعد بطور ضمنی پذیرفتند، و بعد دوباره نپذیرفتند، هم جامعه مسلمان بریتانیا و هم حکام ایران. موضع-گیریِ از سر قدرت این بود که هر گونه مذاکره با تعصب و جزمگرایی را رد کند. برخورد او ولی از موضع ضعف بود و برای همین با او به عنوان یک شخص ضعیف روبرو می شدند. "آبزرور" از او دفاع کرد – «نه بریتانیا و نه نویسنده ی کتاب دلیلی برای معذرت-خواهی ندارند» – ولی بزودی معلوم میشد که احساس او مبنی بر اینکه آن متن یک خطا و گامی بسیار اشتباه بود، بجا بوده است. امامِ در حالِ مرگ گفت: «سلمان رشدی اگر زاهد زمان هم گردد، بر هر مسلمان واجب است با جان و مال، تمامی همِّ خود را به کار گیرد تا او را به درک واصل گرداند». به نظر می رسید که از این بدتر نمی توانست بشود. ولی اینگونه نبود. چند ماه بعد ماجرا از این هم وخیمتر میشد. 


(04 ژانویه 2023) 

۱۴۰۱ آذر ۲۳, چهارشنبه

ترجمه بخشهایی از کتاب جدید سلمان رشدی (بخش 21)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش"
نام نویسنده و کتاب به انگلیسی:
Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 
تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش 21 ترجمه فارسی


بخشهایی از فصل دوم کتاب – "دست-نوشته ها سوختنی نیستند" 


او در مقاله ای در نشریه "آبزرور" نوشت: «تمدن چه شکننده است، چه آسان، چه آسوده یک کتاب آتش می گیرد! درونِ رمان من، شخصیتهای آن تلاش میکنند کاملاً انسان شوند، از طریق مواجه شدن با حقایق عظیمی که در عشق، مرگ و (با یا بدون خدا) حیات روح انسان نهفته است. بیرونِ آن، نیروهای ضدبشری در حال رژه هستند. یکی از شخصیتهای رمان من میگوید: "امروز در هند مرزبندیِ بین جبهه ها شکل گرفته است. سکولار در مقابل مذهبی، روشنایی در مقابل تاریکی. بهتر است تصمیم بگیری که کدام طرف میخواهی قرار بگیری". الان که این جنگ به بریتانیا هم کشیده شده است، من فقط میتوانم امیدوار باشم که بر اثر بی-عملی، باخت در پیش نباشد. برای ما زمانِ آن رسیده که انتخاب کنیم». 

ولی همه اینگونه به قضیه نگاه نمی کردند. خیلی ها از برخورد مستقیم با موضوع طفره می رفتند، بخصوص آن دسته از نمایندگان پارلمان که در منطقه انتخاباتی شان درصد بالایی از رای-دهندگان را مسلمانان تشکیل میدادند.  (صفحه 130-129) 


روز بعد از کتابسوزان بردفورد، بزرگترین کتابفروشی زنجیره ای در بریتانیا، "دبلیو. اچ. اسمیت"، در تمام 430 شعبه ی خود "آیات شیطانی" را از پیشخوان فروش برداشت. مدیر عامل آن گفت: «ما به هیچ وجه علاقه نداریم که به ما به عنوان سانسورچی نگریسته شود. سعی ما بر این است که آنچه را که عموم مردم میخواهند، در اختیارشان قرار دهیم». 

شکاف بین آن "سلمان" که او معتقد بود در زندگی شخصی اش آن است، و آن "رشدیِ" در انظار عمومی که برای او ناآشنا بود، روز به روز افزایش می یافت. یکی از آن دو، سلمان یا رشدی، خودش مطمئن نبود کدام-یک، از تعداد نمایندگان حزب کارگر در پارلمان که به صفوف مسلمانان پیوسته بودند، وحشتزده شده بود – هر چه بود، او همه عمرش از حزب کارگر پشتیبانی کرده بود – و با غمگینی به این نتیجه رسیده بود که «محافظه کاران واقعی بریتانیا اکنون در حزب کارگرند، در حالی که رادیکال ها همه در حزب آبی [رنگ پرچم حزب محافظه-کار بریتانیا؛ م.] هستند». (صفحه 131-130) 


تظاهرات-کنندگان فریاد میزدند "رشدی، زمان مرگت فرا رسیده است"، و او برای اولین بار فکر کرد که شاید آنها راست بگویند. خشونت، خشونت به بار می آورد. روز بعد شورشی دیگر در کشمیر رخ داد – کشمیر محبوب او، وطن اولیه ی خانواده اش – و یک مرد دیگر کشته شده بود. 

او به این فکر کرد که "خونریزی، خونریزی در پی خواهد داشت". 


در اینجا یک مرد پیرِ بیمارِ در حال مرگ در اتاقی تاریک دراز کشیده بود. در اینجا پسرش داشت برای او تعریف میکرد که عده ای مسلمان در هند و پاکستان کشته شده اند. پسر به مرد پیر گفت که یک کتاب باعث این شده است، یک کتاب که علیه اسلام است. چند ساعت بعد، پسر وارد دفتر تلویزیون ایران شد، با سندی در دست. فتوا یا حکم بطور معمول یک سند رسمی ست، امضاشده در حضور شاهدین و مُهر و موم شده، ولی این فقط تکه ای کاغذ بود که بر آن متنی تایپ شده بود. هیچکس هیچگاه آن سند رسمی را ندید، اگر که چنین سندی اصلاً وجود داشت، ولی پسر آن مرد پیرِ بیمارِ در حال مرگ گفت که این حکم پدرش است و هیچکس این وظیفه را نداشت که از او سوال کند. آن تکه کاغذ به گوینده ی اخبار تلویزیون داده شد و او شروع به خواندن کرد. 

آن روز، روز ولنتاین بود. (صفحه 135-134؛ فصل دوم کتاب در اینجا به پایان میرسد.) 


14 دسامبر 2022 

۱۴۰۱ آذر ۱۸, جمعه

ترجمه ی بخشهایی از کتاب جدید سلمان رشدی (بخش 20)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش"
نام نویسنده و کتاب به انگلیسی:
Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 
تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش 20 ترجمه ی فارسی

بخشهایی از فصل دوم کتاب – "دست-نوشته ها سوختنی نیستند" 


آن سال، بد تمام شد. روز دوم دسامبر تظاهراتی علیه "آیات شیطانی" در شهر "بردفورد" در منطقه ی "یورک-شر" برگزار شد. "بردفورد" بزرگترین جمعیت مسلمان را در بریتانیا دارد. روز سوم دسامبر کلاریسا برای اولین بار از طریق تلفن مورد تهدید قرار گرفت. روز چهارم دسامبر، روز چهلمین سال تولد کلاریسا، مجدداً تلفنی تهدید شدند. صدایی گفت: "امشب گیرت میاریم سلمان رشدی، در خیابان برمه پلاک 60". این آدرسِ خانه ی کلاریسا بود. کلاریسا با پلیس تماس گرفت و آنان همه ی شب در خانه ی کلاریسا ماندند. 

هیچ اتفاقی نیفتاد. تنش، شکافی دیگر ایجاد کرد. 

روز 28 دسامبر دوباره "انتشارات پنگوئن" تهدید شده بود که در دفتر کار آن بمبگذاری شده است. اندرو وایلی به او زنگ زد تا او را باخبر کند. اندرو گفت: "ترس دارد تبدیل به یک عامل میشود". 

بعد سال 1989 رسید، سالی که جهان دگرگون شد. (صفحه 126-125) 


در "بردفورد" جمعیتی در مقابل پاسگاه پلیس در میدان "تایرلس" گرد هم آمده بود، میدانی که همچنین از ساختمان شهرداری منطقه که سبک معماری ایتالیایی داشت و ساختمان دادگاه محلی بخوبی دیده میشد. در آن میدان حوضچه ای با فواره قرار گرفته بود و محوطه ای به عنوان "محل سخنرانی" تعیین شده بود که هر کس میتوانست در آنجا درباره هر چه دلش میخواست سخنرانی کند. تظاهرات-کنندگان مسلمان ولی هیچگونه علاقه ای به چنین تریبون های سخنسرایی  نداشتند. میدان تایرلس بسیار کوچکتر از "میدان اپرای برلین" در زمان 10 ماه مه 1933 بود، و در بردفورد فقط یک کتاب مسئله-دار بود، نه بیست-وپنج-هزار یا بیشتر. از بین جمعیتی که در آنجا گرد هم آمده بودند، تعدادی بسیار اندک چیزهایی درباره وقایعی که بیش از پنجاه-و-پنج سال قبلتر بدستور جوزف گوبلز رخ داده بود میدانستند. همان که فریاد زده بود: "نه به انحطاط و فساد اخلاقی! آری به نجابت و اخلاق در خانواده و کشور! من به آتش میسپارم نوشته های هاینریش مان، ارنست گلزر و اریش کستنر را". آثار برتولت برشت، کارل مارکس، توماس مان و حتی ارنست همینگوی نیز در آن روز به آتش کشیده شدند. نه، این تظاهرات-کنندگان چیزی درباره آن مراسم کتابسوزان نمیدانستند، یا درباره گرایش نازیها به "پاکسازی" و "پالایش" فرهنگ آلمان و زدودن ایده های "منحط" از آن. احتمالاً آنها تا بحال کلمه ی "اتو دافه" را هم نشنیده بودند، و درباره اعمال انکیزاسیون کاتولیک هیچ نمیدانستند، با این وجود حتی اگر آنان فاقد هر گونه حافظه ی تاریخی بودند، ولی خودشان جزیی از تاریخ بودند. آنها نیز آمده بودند تا یک کتاب ارتدادی را با آتش نابود کنند. 

او در حال قدم زدن در میان سنگها بود و دوست داشت به آن سنگها به عنوان  سنگ-افراشت های مرلینِ جادوگر نگاه کند. در آن یک ساعت زمانِ حال به عقب رانده شد. طوری که حتی ممکن بود در خیالات خود دست همسرش را در دست بگیرد. راه برگشت به خانه از کنار "رانی مید" میگذشت، چمنزار آبی مجاور رود "تیمز"، جایی که اشرافیان پادشاه انگلستان، "جان"، را مجبور کرده بودند منشور کبیر را امضا کند. در این مکان بود که 774 سال قبل، رهایی بریتانیایی ها از سلطه ی حکمرانان مستبد آغاز شد. سنگ بزرگداشت بریتانیا از جان اف. کندی نیز در اینجا قرار داشت، و جملات این رییس جمهور کشته-شده که بر سنگ حکاکی شده بود، در آنروز معنای ویژه ای برای او داشت. "بگذار همه ملل دنیا بدانند، چه آنها که خوشبختی ما را آرزو دارند، چه آنها که ما را نگون-بخت میخواهند، که ما هر هزینه ای را پرداخت خواهیم کرد، هر رنجی را تحمل خواهیم کرد، با هر سختی یی روبرو خواهیم شد، از هر دوست پشتیبانی خواهیم کرد، با هر دشمن مقابله خواهیم کرد، با این هدف که بقا و پیروزی آزادی را تضمین کنیم." 

او رادیوی ماشینش را روشن کرد و کتابسوزان بردفورد در صدر اخبار بود. بعد آنها در خانه شان بودند و زمان حال او را فرا گرفت. او در تلویزیون آنچه را دید که تمام روز سعی کرده بود از فکر کردن به آن خودداری کند. حدود هزار نفر در آن تظاهرات شرکت کرده بودند، و همه شان مرد بودند. چهره های آنان خشمگین بود، یا دقیقتر، چهره های آنان برای دوربین ها خشم را به نمایش گذاشته بود. او در چشمانان آنان هیجان را می دید، هیجان ناشی از حضور رسانه های جهانی. احساسی شبیه هیجان افراد مشهور در برابر دوربین، چیزی که "سول بلو" آن را "جذبه ی رویدادها" نام داده بود. در مرکز توجه دوربین ها قرار گرفتن، پُرشکوه و حتی تقریباً اروتیک بود. این، لحظه ی آنان بر روی فرش قرمز تاریخ بود. آنها پلاکاردهایی با شعارهای "رشدیِ گندیده" و "رشدی، کلماتت را قورت بده" در دست داشتند. آنها برای کلوزآپ خود آماده شده بودند. 

نسخه ای از آن رمان به یک تکه چوب به سیخ کشیده شده بود و بعد آتش زده شد: به صلیب کشیده شد و بعد در آتش اعدام شد. این تصویر را نمی توانست فراموش کند: چهره های خشمگینِ خوشحال، به وجد آمده از خشم خود، که فکر میکردند هویت شان از خشم شان متولد میشود. و در جلوی جمعیت مردی از-خود-راضی با سبیلی نازک به سبک "پوآرو" و یک کلاه شاپو بر سر. او از اعضای شورای شهر بردفورد بود، "محمد عجیب" – کلمه ی "عجیب" بطور عجیبی بزبان اردو عجیب معنی میداد – و خطاب به جمعیت گفت: "اسلام یعنی صلح". 

او به کتابش که داشت در آتش میسوخت نگاه کرد و به سرنوشت هاینه فکر کرد. ولی برای این مردان و پسران خودشیفته و خشمگین در بردفورد، هاینریش هاینه معنی یی نداشت. "آنجا که کتابها را میسوزانند، در آخر انسانها را نیز به آتش میکشند". این جمله ای بود از نمایشنامه ی "المنصور" که پیشگویانه حدود یک قرن قبل از کتابسوزان های نازیها نوشته شده بود، و بعدها بر روی سنگفرشِ جلوی "میدان اپرای برلین" حکاکی شد، همانجایی که آن مراسم کتابسوزان نازیها اجرا شده بود: آیا روزی این جمله بر روی پیاده-رو میدان تایرلس نیز حکاکی میشد تا این اقدامِ بسیار جزیی تر، ولی به هر صورت شرم-آور، در یادها بماند؟ با خودش فکر کرد، نه. احتمالاً نه. هر چند که آن کتابی که در "المنصور" به آتش کشیده شده بود قرآن بود، و آنها که کتابها را آتش میزدند از اعضای انکیزاسیون بودند. 

هاینه یک یهودی بود که تغییر مذهب داده بود و به مسیحیت لوتری گروییده بود. میشد گفت یک مرتد بود، اگر که آدم ترجیح میداد از چنین زبانی استفاده کند. او نیز به ارتداد متهم شده بود، در کنار بسیاری جرائم دیگر: کفرگویی، ناسزا، توهین. آنها می گفتند: "یهودیان او را مجبور به چنین کاری کرده اند". و یا: "ناشر او یک یهودی بود و به او پول داده بود تا این کار را بکند. زنِ یهودی اش او را به این راه کشانده است". این حرفها هم ناامیدکننده و هم کمدی بود. مارین یهودی نبود؛ و رابطه ی آنان به گونه ای بود که مارین در اکثر مواقع حتی نمی توانست او را متقاعد کند که در خیابانهای شلوغ پشتِ چراغ قرمز منتظر بماند. ولی در آنروز، 14 ژانویه 1989، آنها اختلافاتشان را به کنار نهادند و دست یکدیگر را در دست گرفته بودند. 

یکی از طرفداران ناشناس اش برای او به عنوان هدیه یک تی-شرت فرستاده بود که رویش نوشته شده بود: "کفرگویی جرمی ست بدونِ قربانی". ولی در آنروز پیروزیِ "روشنگری" به نظر موقت و برگشت-پذیر می رسید. زبان کهنه نوسازی شده بود، و افکار شکست-خورده در حال پیشروی بودند. در "یورک-شر" کتاب او را آتش زده بودند. 

و اکنون او نیز خشمگین بود. (صفحه 129-127) 


09 دسامبر 2022 

۱۴۰۱ آذر ۱۲, شنبه

ترجمه ی بخشهایی از کتاب جدید سلمان رشدی (بخش 19)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش"
نام نویسنده و کتاب به انگلیسی:
Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir"
تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش 19 ترجمه ی فارسی


بخشهایی از فصل دوم کتاب – "دست-نوشته ها سوختنی نیستند" 


حق نشر "آیات شیطانی" به زبان انگلیسی در تاریخ 15 مارچ 1988 به انتشارات "وایکینگ" فروخته شد. در تاریخ 26 سپتامبر "آیات شیطانی" منتشر شد. آن شش ماه، آخرین ماههای "زندگی عادی" او بود، و بعد از آن پرده ی خوگیری و خودفریبی با خشونت شکافته شد و آنچه نمایان گشت زیبایی سورئال جهان نبود، بلکه چهره ی هیولاوار آن بود. در سالهایی که در پیش بودند، وظیفه ی او بود که دوباره کشف کند، همانگونه که زیبایی کشف میکند، زیباییِ درون هیولا. (ص 105-104 کتاب اصلی) 


اگر پیشرفت تاریخ، آنگونه که هگل اعتقاد داشت، دیالکتیک بود، پس فروپاشی کمونیسم و قدرت-گیری اسلام انقلابی نشاندهنده ی این بود که ماتریالیسم دیالکتیک، نتیجه-گیری کارل مارکس از نظریات هگل و فیشته [یا فیخته در فارسی؛ م.]، که جنگ طبقاتی را آن دیالکتیک میدانست، از اساس مورد خدشه قرار گرفته بود. طرز تفکر روشنفکران اروپای مرکزی در قصر کلوز [در پرتغال؛ م.]، و همچنین فلسفه ی بسیار متفاوت اسلام رادیکال که با سرعت در حال قدرت-گیری بود، این ایده ی مارکس را زیر سوال بردند که "اقتصاد پایه ای ترین عامل است"، که تضاد اقتصادی که در جنگ بین طبقات بروز پیدا میکند بهترین توضیح برای چگونگی عملکرد جوامع است. در این دنیای جدید، در دیالکتیک جهانی که تقابل کمونیسم-کاپیتالیسم را پشت سر گذاشته بود، این داشت واضح میگشت که فرهنگ نیز میتواند یک عامل پایه ای و اساسی باشد. فرهنگ اروپای مرکزی داشت بر فرهنگ روسی غلبه میکرد تا اتحاد جماهیر شوروی را از هم بپاشاند. و ایدئولوژی، آنگونه که آیت الله خمینی و پیروانش تاکید داشتند، قطعاً میتوانست پایه ای و اساسی باشد. جنگ بین ایدئولوژی ها و فرهنگ ها داشت به مرکز صحنه کشیده میشد. و رمان او، از شانس بدش، در آینده ای نزدیک تبدیل به یک میدان نبرد میشد. (ص 110 کتاب اصلی) 


شیخ اعظم الازهر، جاد الحق علی جاد الحق: تقریباً غیرممکن بود که این نام به نظر عتیقه تر از صاحب نام برسد، نامی برآمده از "هزار و یک شب" که متعلق به عصر قالیچه پرنده و چراغ جادو بود. این شیخ اعظم، یکی از بالاترین مقامها در الهیات اسلامی، یک روحانی متعصب و جزمگرا مستقر در دانشگاه الازهر در قاهره، در تاریخ 22 نوامبر 1988 در نطقی آن کتاب کفرآمیز را مورد حمله قرار داد. او به تقبیح شیوه هایی پرداخت که از طریق آن "دروغ و تجسم بر اثر خیالپردازی" به عنوان حقیقت جلوه داده میشود. او مسلمانان بریتانیا را به بکارگیری اقدامات قانونی علیه نویسنده ی کتاب فراخواند. او خواهان اقداماتی از سوی سازمان کنفرانس اسلامی و چهل-و-شش عضو آن شد. "آیات شیطانی" تنها کتابی نبود که او را به خشم آورده بود. او همچنین مجدداً ضدیت خود را با رمان "بچه های محله ی ما" به قلم نجیب محفوظ، نویسنده ی بزرگ مصری و برنده ی جایزه نوبل ادبیات [در سال 1988؛ م.]، اعلام کرد. آن کتاب نیز متهم شده بود که به مقدسات توهین کرده است، چرا که روایت داستانی آن تمثیلی از زندگی پیامبران، از ابراهیم تا محمد، بود. شیخ اعظم اعلام کرد که "یک رمان نباید فقط به این دلیل که نویسنده ی آن برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات شده است، منتشر و پخش شود. آن جایزه، تصدیقی برای تبلیغ افکار گمراه-کننده نیست". 

جاد الحق علی جاد الحق تنها شیخ مصری نبود که توسط این کتابها و نویسندگان شان مورد اهانت قرار گرفته بود. عمر عبدالرحمان که به "شیخ نابینا" معروف بود، و بعدتر بدلیل دست داشتن در اولین حمله تروریستی به برجهای مرکز تجارت جهانی در نیویورک [در سال 1993؛ م.] زندانی شد، اعلام کرده بود که اگر نجیب محفوظ بخاطر کتاب "بچه های محله ی ما" درست مجازات شده بود، رشدی هیچوقت جرات نمیکرد "آیات شیطانی" را منتشر کند. در سال 1994 یکی از پیروان وی که سخنان او را به عنوان فتوا قلمداد کرده بود، با چاقو به نجیب محفوظ حمله کرد و از گردن او را مجروح کرد. خوشبختانه رمان-نویس کهنسال زنده ماند. (ص 124-123 کتاب اصلی) 

- - - 

توضیح مترجم: سخنرانی شیخ اعظم الازهر علیه "آیات شیطانی" و نویسنده ی آن تقریباً سه ماه قبل از صدور فتوای خمینی برگزار شده بود. فتوای خمینی برای قتل سلمان رشدی در تاریخ 14 فوریه 1989 اعلام شده بود.  


(03 دسامبر 2022) 

۱۴۰۱ آذر ۱, سه‌شنبه

ترجمه ی بخشهایی از کتاب جدید سلمان رشدی (بخش 18)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 
نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 
Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 
تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش 18 ترجمه ی فارسی:


ص 61 (کتاب اصلی): 


بعد از پنج سال صرف وقت برای نوشتن "بچه های نیمه-شب"، رمان "شرم" را در عرض یک-سال-و-نیم به پایان رسانده بود. این رمان نیز در همه جا، یا تقریباً در همه جا، با استقبال روبرو شده بود. در پاکستان این رمان توسط دیکتاتور پاکستان، ضیاالحق، ممنوع اعلام شد. جای تعجب هم نداشت، چون شخصیت "رضا حیدر" در رمان را از ضیاالحق الگوبرداری کرده بود. با این وجود، تعداد بسیاری نسخه رمانش وارد پاکستان شده بود، از جمله، آنگونه که دوستان پاکستانی اش به او گفته بودند، نسخه هایی از کتاب توسط کارکنان دیپلمات سفارتخانه های کشورهای گوناگون در پاکستان تهیه شده بود و کارکنان سفارتخانه ها این کتاب را با شوق و ذوق میخواندند و بعد به همکاران خود برای خواندن میدادند. 

سالها بعد او باخبر شد که "شرم" حتی جایزه ای هم در ایران برده است. این رمان را بدون اطلاع او به زبان فارسی منتشر کرده بودند، بدون حق نشر [کپی-رایت]، و در همان سال جایزه بهترین رمانی را که در آن سال به فارسی ترجمه شده بود، گرفته بود. او هیچگاه آن جایزه را دریافت نکرد، و حتی بطور رسمی نامه ای برای او نفرستادند که او را از دریافت جایزه باخبر کنند. ولی این جایزه، بر اساس روایات داخل ایران، باعث شد که وقتی پنج سال بعد رمان "آیات شیطانی" منتشر شد، معدود کتابفروشیهای ایرانی که کتابهایی بزبان انگلیسی نیز میفروختند فکر کنند که فروش کتاب جدید او با مشکلی روبرو نخواهد شد، چرا که کتاب قبلی نویسنده تاییدیه ملایان را دریافت کرده بود. بدینگونه بود که وقتی "آیات شیطانی" در سپتامبر 1988 برای اولین بار منتشر شد، آن کتابفروشیهای ایرانی نسخه هایی از کتاب را وارد کرده بودند و به مدت شش ماه به فروش رساندند، بدون اینکه با هیچگونه مخالفتی روبرو شوند، تا اینکه در فوریه 1989 فتوا صادر شد. او هیچگاه نتوانست کشف کند که آیا این روایت واقعیت داشت یا نه، ولی امید داشت که واقعیت داشته باشد، چرا که اثبات-کننده ی آنچه بود که او فکر میکرد، و آن اینکه ایجاد آشوب بر سر کتابش از بالا به پایین انجام گرفته بود، و نه از پایین به بالا. [منظور از "بالا" حاکمین، و از "پایین" مردم است؛ م.] 


(22 نوامبر 2022) 

جهت اطلاع – در رابطه با ادامه ی ترجمه


از این پس ترجمه ى كتاب سلمان رشدى را به اين شكل ادامه خواهم داد، كه فقط بخشهايى را كه مربوط به موضوع فتوا عليه وى است، ترجمه و همچنان در اينجا منتشر خواهم كرد. چون بر خلاف انتظار، بخش بزرگى از كتاب به خاطرات دوران كودكى و نوجوانى و جوانى نويسنده برميگردد، و از موضوع سياسى فتوا خارج است. و صدالبته حجم كتاب نيز، بيش از 630 صفحه، در تصميم گيرى ام سهيم بوده است، هر چند كه دومين دليل براى تلخيص و انتخاب بخشهايى از متن اصلى در ادامه ى ترجمه بوده باشد. 

بخشهای یک تا هفده که قبل از این یادداشت در این وبلاگ منتشر شده، صفحات یک تا 22 کتاب را در بر میگیرد. از بخش هجده به بعد، همانگونه که گفته شد، فقط ترجمه بخشهایی از کتاب با ذکر شماره صفحه کتاب اصلی (ر.ش. به مشخصات کتاب در اولین بخش منتشرشده در این وبلاگ) منتشر خواهد شد. 


(22 نوامبر 2022)