۱۴۰۱ تیر ۲۰, دوشنبه

ترجمه ی کتاب جدید سلمان رشدی (بخش 17)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 

نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 

Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 

تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش 17 ترجمه ی فارسی: 


فرزندانش چیزهایی درباره ی او می‌دانستند: اینکه صبح‌ها، قبل از اینکه ریشش را بتراشد، سرحال بود، وَ بعد، پس از اینکه ریش‌تراشِ برقی کار خود را به پایان رسانده بود، دچار پریشانی میشد وَ آنها تمام سعی‌شان را میکردند که از او دوری بورزند؛ وَ اینکه وقتی آنها را آخرهفته به ساحلِ شنا می‌بُرد، در طول راه سرزنده وَ شوخ بود، ولی در راه بازگشت به خانه عصبانی بود؛ وَ اینکه وقتی با مادرشان در کلاب "ویلینگدون" گلف بازی میکرد، مادرشان باید تمام سعی خود را میکرد که ببازد علیرغم اینکه بازیکنِ ماهرتری بود، ولی ارزشِ این را نداشت که بَرنده شود؛ وَ اینکه وقتی مَست بود شکلکها وَ اداهایِ عجیب و غریب وَ ترسناکی درمی‌آورد که باعث وحشتِ شدید آنها میشد، وَ به غیر از آنها هیچگاه هیچکس آن شکلکها وَ اداهای پدرشان را ندیده بود، برای همین وقتی آنها میگفتند پدرشان "شکلک درمی‌آورد" هیچکس نمیفهمید منظور آنها چیست. وَلی وقتی آنها خردسال بودند، آن داستانها وَ خواب از طریق فرو رفتن به دنیایِ داستان وجود داشت، وَ اگر در اتاقی دیگر صدای فریادهای مادرشان را می‌شنیدند وَ خودشان نیز به گریه وَ داد-و-فریاد می‌افتادند، هیچ امکانی برای مقاومت وَ مقابله نداشتند جز اینکه خود را زیر ملافه ببرند وَ به رویا وَ تخیل پناه ببرند. 

انیس در ژانویه 1961 پسر سیزده ساله‌اش را به انگلیس بُرد وَ حدود یک هفته در اتاقی در هتل "کامبرلند" در نزدیکیِ "مربل آرک" در لندن اقامت داشتند، قبل از اینکه او تحصیل در مدرسه "راگبی" را شروع کند. در آن یک هفته آنها روزها برای تهیه ی وسایل، یونیفورم وَ سایر چیزهای لازم در مدرسه به خرید می‌رفتند. یونیفورم آن مدرسه شاملِ یک کت، شلوار خاکستری وَ پیراهنی مردانه با یقه‌ای خشک بود که بَر گردنِ دانش‌آموزان فشار میاورد وَ کراوات زدن را ایجاب میکرد وَ نفسِ شاگردان را بند میاورد. آنها در "لیونس کورنر هاوس" در خیابانِ "کاوِنتری" شیر-وَ-شکلات-با-یخ می‌نوشیدند وَ به سینمای "اودئون" واقع در "مربل آرک" رفتند تا فیلم "جهنمِ سَنت-ترینیان" را تماشا کنند وَ او تمام مدت به این فکر میکرد که ای کاش مدرسه‌شان جداسازیِ جنسیتی را کنار بگذارد وَ دختران را هم بپذیرد. عصرها پدرش از اغذیه‌فروشیِ "کاردوما" در خیابانِ "اجوِر" مرغ سرخ‌شده میخرید وَ میداد به او تا در کتِ آبی‌رنگِ جدیدش قایم کند وَ مخفیانه به اتاقشان در هتل ببرد. شبها انیس مست میکرد وَ او را که در خواب هم دچار وحشت شده بود، از خواب بیدار میکرد وَ به او دستور میداد که با صدای بلند هر چه فحش کثیف است خطاب به او فریاد کند، فحشهایی که او حتی تصورش را هم نمیکرد که پدرش بلد باشد. بعد آنها به مدرسه "راگبی" رفتند، یک صندلی قرمز خریدند وَ از یکدیگر خداحافظی کردند. انیس از پسرش که جلوی ساختمان مدرسه یونیفورم بَر تن، با کلاهی آبی-و-سفید-رنگ وَ کتش که بوی مرغ گرفته بود، ایستاده بود، یک عکس گرفت. وَ اگر کسی چهره‌اش را در آن لحظه می‌دید، فکر میکرد غم مشهود در چشمهایش به این دلیل است که قرار است بدور از خانواده به آن مدرسه برود. وَلی واقعیت این بود که او بی‌صبرانه منتظرِ جدا شدن از پدرش بود تا بتواند آن شبهای فحاشی وَ آن چشمهایِ قرمزشده ی خشمگین را به فراموشی بسپارد. او قصد داشت غم را در گذشته رها کند وَ آینده ی خود را شروع کند. وَ مشخص بود که تحولاتِ جدید در زندگیش منجر به این شده بود که تمام سعی خود را بکار بگیرد تا زندگیش را هر چه دورتر از پدرش به پیش ببرد وَ چند اقیانوس فاصله بین خودش وَ پدرش قرار دهد وَ آن فاصله را حفظ کند. وقتی او تحصیلاتش را در "دانشگاه کمبریج" به پایان رساند وَ به پدرش گفت که قصد دارد نویسنده شود، پدرش خشکش زد وَ با ناله گفت: "جواب دوستانم را چگونه بدهم؟" 

وَلی نوزده سال بعد، در چهلمین سالروز تولد پسرش، انیس رشدی نامه‌ای برایش فرستاد که با دست‌خط خودش نوشته شده بود وَ تبدیل به یکی از گرانقدرترین ارسالاتی شد که تاکنون یک نویسنده دریافت کرده است یا در آینده دریافت خواهد کرد. این اتفاق درست پنج ماه قبل از مرگِ انیس در سن هفتاد-و-هفت سالگی رُخ داده بود. انیس به سرطانِ سریع-پیشرونده ی استخوان مبتلا شده بود. در آن نامه انیس سعی کرده بود به پسرش ثابت کند که کتابهای پسرش را با دقت خوانده است وَ عمیقاً آن را درک کرده است وَ با اشتیاق منتظر کتابهای بعدی او میباشد، وَ همچنین از محبت پدری‌اش سخن گفته بود وَ تاسف خود را از اینکه در طول حدوداَ نیم-قرن از زندگی پسرش نتوانسته بوده محبتش را به او ابراز وَ اثبات کند، بیان کرده بود. طول عمر انیس آنقدر کفاف داد که از موفقیت «بچه‌های نیمه-شب» وَ «شرم» خوشنود شود، وَلی زمانی که کتابی که پسرش در آن بزرگترین وام خود را به او اِدا کرده بود منتشر شد، او دیگر در قید حیات نبود تا آن را بخواند. 


(11 جولای 2022) 

۱۴۰۱ تیر ۱۹, یکشنبه

ترجمه ی کتاب جدید سلمان رشدی (بخش 16)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 

نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 

Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 

تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش 16 ترجمه ی فارسی: 


بخش یکم [بخش یکم کتاب. بعد از "پیش-درآمد"] 


قرارداد فاوستیِ برعکس 


وقتی او پسربچه‌ای خردسال بود، پدرش وقت خواب برای او داستانهای اعجاب-انگیز شرق را تعریف میکرد – آن داستانها را تعریف میکرد وَ بازتعریف میکرد وَ به سبکِ خودش از نو میساخت وَ از نو اختراع میکرد. داستانهای شهرزاد "هزار و یک شب"، داستانهایی برای غلبه بر مرگ برای اثبات قدرت داستان در ساختن تمدن وَ پیروزی علیه خونخوارترین ظالمین؛ وَ مجموعه داستانهای "پانچاتانترا"؛ وَ داستانهای شگفت-انگیز که مانند یک آبشار از "کاتاساریتساگارا" سرریز بودند، اقیانوس رودهای داستان، دریاچه‌ی داستانی عظیمی که در زادگاه اجدادش، کشمیر، آفرینش یافته بود؛ وَ داستانهای قهرمانان قدرتمند "حمزه نامه" وَ "ماجراجویی‌های "حاتم تای" (این نام یک فیلم هم بود که اقتباسِ آن از داستانهای اصلی به داستانهایی که شبها برای او بازروایت میشد، اضافه شده بود). گذار از کودکی به بزرگسالی بر بستر این داستانها دو درس فراموش-نشدنی را به آدم می‌آموخت: اول اینکه داستان، واقعیت ندارد (چیزهایی مانند جن، فرش پرواز-کننده یا چراغ جادو وجود نداشت)، وَلی درست بخاطر غیرواقعی بودنشان باعث میشدند او حقایقی را حس وَ کشف کند که خودِ حقیقت قادر نبود آن را بیان کند؛ وَ دوم اینکه آن داستانها همه مال او بودند، همانگونه که متعلق به پدرش، انیس، بودند، وَ متعلق به همگان. آری، آن داستانها همه متعلق به او بودند، چرا که داستانهای هوشمندانه ی پدرش بودند، حتی اگر گاهی فضایی تیره بَر آن سنگینی میکرد، داستانهایی آن-دنیایی وَ مقدس وَ داستانهایی این-دنیایی وَ غیرمقدس، که در اختیار او قرار گرفته بودند تا او نیز بنوبه ی خود آن را تغییر دهد وَ بازسازی کند وَ تخریب کند وَ دوباره آن را بازسازی کند وَ هر وقت دلش میخواست با آن بخندد وَ نیرو بگیرد وَ با آن وَ در کنار آن وَ توسط آن زندگی کند وَ به آن داستانها زندگی ببخشد از این طریق که آن داستانها را دوست داشته باشد تا آن داستانها در عوض  به او زندگی ببخشند. انسان حیوانی داستانسرا بود، تنها موجودِ روی زمین که برای خودش داستان می‌آفرید تا بتواند درک کند چه نوع موجودی میباشد. داستان حقِ مادرزادیِ او بود، وَ هیچکس نمیتوانست این حق را از او بگیرد. 

مادرش، نگین، نیز داستانهای بسیاری برای او میگفت. نگین رشدی قبل از ازدواج نامش "زهرا بوت" بود. وقتی مادرش با انیس ازدواج کرد فقط نام فامیلی خود را تغییر نداد، بلکه همچنین نام کوچک خود را، وَ خود را برای او بازاختراع کرد وَ آن زهرا را که او دوست نداشت بیاد بیاورد، چرا که زمانی عمیقاً عاشق مردی دیگر شده بود، پشت سر بگذارد. اینکه آیا مادرش زهرا بود یا در قلبش هنوز خود را نگین میدانست، پسرش هیچگاه نتوانست کشف کند، چرا که او [مونث؛ م.] هیچگاه با وی درباره ی مردی که تَرک کرده بود سخن نگفت وَ همچنین درباره ی اینکه به چه دلیل بجای آن مرد این را انتخاب کرده بود که اسرار همه را فاش کند به غیر از اسرار خودش. مادرش در سطح بهترینهای جهان پشت سر دیگران غیبت میکرد. روی تخت می‌نشست وَ پاهایش را بر زمین می‌کوبید، وَ از پسرش انتظار داشت که او نیز همان کار را بکند. او تنها پسرش و بزرگترین فرزندش بود. اخبارِ اطرافیان وقتی از سوی مادرش بازگو میشد، آنقدر شیرین وَ جذاب بود که آدم می‌توانست در آن غرق شود. آن اطلاعات بویژه در اینباره  بود که چه کسی چگونه پا به دنیا گذاشته است وَ والدین وَ اجدادش که بوده‌اند. آن اخبار میوه ی ممنوعه ی رسوایی وَ جنجال-پراکنی را با خود حمل میکردند. وَ او به مرور زمان به این نتیجه رسیده بود که آن اسرار نیز متعلق به او بودند، به این دلیل که وقتی یک راز بازگویی میشود، آن راز دیگر متعلق به آن کسی نیست که آن را فاش کرده، بلکه متعلق به آن کسی است که آن را دریافت کرده. برای جلوگیری از فاش کردنِ یک راز فقط یک قاعده وجود دارد: آن راز را نزد خودت نگه دار وَ برای کسی تعریف نکن. این قاعده نیز در مراحلِ بعدیِ زندگیش فایده‌اش را به او اثبات کرد. وقتی او نویسنده شده بود، مادرش به او گفت: «از این به بعد دیگر چنین چیزهایی را برای تو تعریف نخواهم کرد، چون تو حرفهای من را در کتابهایت می‌نویسی وَ باعث دردسر برای من میشوی». وَ این حقیقت داشت، وَ احتمالاً بهتر بود که مادرش به غیبت-گویی‌های خود خاتمه میداد، ولی مادرش به غیبت-گویی معتاد بود وَ نمی‌توانست آن را کنار بگذارد، همانطور که پدرش نمی‌توانست الکل را کنار بگذارد. 

ویلای "ویندسُور"، خیابانِ "واردِن"، کوچه ی "بمبئی"، پلاک شماره 26. آن ویلا بَر تپه‌ای رو به دریا قرار داشت وَ شهر بین آن تپه وَ دریا دیده میشد؛ آری: پدرش ثروتمند بود، با اینکه تمام زندگیش را صرف این کرد که همه پولهایش را بَر باد دهد وَ در آخر در وَرشکستگی از این دنیا برود، بدون اینکه قادر باشد قرض‌هایش را بپردازد، یک دسته اسکناس روپیه [واحد پول هند؛ م.] در کشوی میزش همه ی پول نقدی بود که او در این دنیا از خود بَر جای گذاشته بود. انیس احمد رشدی ("قاضی حقوق در منطقه ی کنتبری" متنی بود که با افتخار بَر زنگ در طلایی ویلای ویندسُور حک شده بود) ثروتش را از پدرش که صاحب یک شرکت عظیم تولید پوشاک بود، وَ او تنها پسرش بود، به ارث برده بود، خرج کرده بود، باخته بود وَ سپس فوت کرده بود. این می‌توانست سرگذشتِ یک زندگیِ خوشبختانه باشد، ولی اینگونه نبود. فرزندانش چیزهایی درباره ی او می‌دانستند [ادامه ی جمله ی آخر در بخش بعدی ترجمه ی فارسی خواهد آمد؛ م.] 


(10 جولای 2022) 

۱۴۰۱ تیر ۱۴, سه‌شنبه

ترجمه ی کتاب جدید سلمان رشدی (بخش 15)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش" 

نام نویسنده و کتاب به انگلیسی: 

Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 

تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش 15 ترجمه ی فارسی: 


زمانی ولتر گفته بود که این ایده‌ی خوبی‌ست که نویسندگان در نزدیکی یک مرز بین‌المللی زندگی کنند، که اگر خشم مردانِ قدرتمند را برانگیختند بتوانند سریعاً از مرز به کشوری دیگر فرار کنند وَ در امنیت باشند. ولتر خودش از فرانسه به انگلیس فرار کرده بود، بعد از اینکه موجب آزردگیِ یک شخصِ اشرافزاده به نام "شوالیه روخن" شده بود، وَ هفت سال در تبعید زندگی کرد. ولی اکنون حتی زندگی در کشوری دیگر به این معنی نبود که آدم از گزند تعقیب-کنندگان در امان باشد. اکنون چیزی به اسم "اقدام فرامنطقه‌ای" پدید آمده بود. به زبانی ساده‌تر: آنها به دنبالت در حرکت بودند. 

شبها در میدان "لانسدِیل"  سرد، تیره و شفاف بود. دو مرد پلیس در میدان ایستاده بودند. وقتی او از ماشینش پیاده شد، آن دو سعی داشتند نشان دهند که او را نمی‌شناسند. آنها مامورین گشت بودند وَ خیابان نزدیک آپارتمانش را تحت نظارت گرفته بودند، از آپارتمانش حدود صد متر به هر سمت. وَ او حتی وقتی داخلِ آپارتمانش بود، صدای قدمهای آنان را می‌شنید. در آن سکوتی که با صدای گامهای آن مردان پُر شده بود، او به این نتیجه رسید که دیگر زندگیش را نمی‌فهمد، یا آنچه را که زندگیش می‌توانست به آن تبدیل شود، وَ او برای دومین بار در آنروز به این فکر کرد که شاید چندان چیزی از زندگیش باقی نمانده باشد که لازم باشد آن را بفهمد. پُولین به خانه ی خود رفت وَ ماریان خیلی زود رفت بخوابد. آنروز روزی بود که بهتر بود به فراموشی سپرده میشد. آنروز روزی بود که باید به یاد میماند. او به تختخواب رفت، در کنار همسرش، وَ همسرش به سمت او چرخید، وَ آن دو یکدیگر را در آغوش گرفتند، به سردی، مانند زوجی که از ازدواج با یکدیگر خوشنود نباشند. سپس، هر یک جداگانه با افکار متعلق به خود در تختخواب دراز کشیده بودند، بدون اینکه موفق شوند به خواب فرو روند. 

صدای قدمها. زمستان. بالی سیاه بَر فراز یک نَوَردمیله. "به اطلاع مردمانِ مسلمانِ غیور دنیا میرسانم"، غیژ غیژ، مُع مُع مُع. "هر جا آنان را دیدند، در جا آنان را به قتل برسانند". ویژ ویژ، بُمبَستگی، شَرَق شَرَق، واکیفیتی، هَرَکی خَرَکی، مُع مُع مُع. 


پایانِ بخشِ "پیش-درآمد" کتاب 

بخش بعدی: بخش یکم - قرارداد فاوستیِ برعکس 


(5 جولای 2022)