۱۴۰۱ آذر ۱۸, جمعه

ترجمه ی بخشهایی از کتاب جدید سلمان رشدی (بخش 20)


نام کتاب به فارسی: "زندگی سلمان رشدی پس از فتوا - خاطرات سلمان رشدی به قلم خودش"
نام نویسنده و کتاب به انگلیسی:
Salman Rushdie: "Joseph Anton – A Memoir" 
تاریخ اولین انتشار به زبان اصلی (انگلیسی): سال 2012 


بخش 20 ترجمه ی فارسی

بخشهایی از فصل دوم کتاب – "دست-نوشته ها سوختنی نیستند" 


آن سال، بد تمام شد. روز دوم دسامبر تظاهراتی علیه "آیات شیطانی" در شهر "بردفورد" در منطقه ی "یورک-شر" برگزار شد. "بردفورد" بزرگترین جمعیت مسلمان را در بریتانیا دارد. روز سوم دسامبر کلاریسا برای اولین بار از طریق تلفن مورد تهدید قرار گرفت. روز چهارم دسامبر، روز چهلمین سال تولد کلاریسا، مجدداً تلفنی تهدید شدند. صدایی گفت: "امشب گیرت میاریم سلمان رشدی، در خیابان برمه پلاک 60". این آدرسِ خانه ی کلاریسا بود. کلاریسا با پلیس تماس گرفت و آنان همه ی شب در خانه ی کلاریسا ماندند. 

هیچ اتفاقی نیفتاد. تنش، شکافی دیگر ایجاد کرد. 

روز 28 دسامبر دوباره "انتشارات پنگوئن" تهدید شده بود که در دفتر کار آن بمبگذاری شده است. اندرو وایلی به او زنگ زد تا او را باخبر کند. اندرو گفت: "ترس دارد تبدیل به یک عامل میشود". 

بعد سال 1989 رسید، سالی که جهان دگرگون شد. (صفحه 126-125) 


در "بردفورد" جمعیتی در مقابل پاسگاه پلیس در میدان "تایرلس" گرد هم آمده بود، میدانی که همچنین از ساختمان شهرداری منطقه که سبک معماری ایتالیایی داشت و ساختمان دادگاه محلی بخوبی دیده میشد. در آن میدان حوضچه ای با فواره قرار گرفته بود و محوطه ای به عنوان "محل سخنرانی" تعیین شده بود که هر کس میتوانست در آنجا درباره هر چه دلش میخواست سخنرانی کند. تظاهرات-کنندگان مسلمان ولی هیچگونه علاقه ای به چنین تریبون های سخنسرایی  نداشتند. میدان تایرلس بسیار کوچکتر از "میدان اپرای برلین" در زمان 10 ماه مه 1933 بود، و در بردفورد فقط یک کتاب مسئله-دار بود، نه بیست-وپنج-هزار یا بیشتر. از بین جمعیتی که در آنجا گرد هم آمده بودند، تعدادی بسیار اندک چیزهایی درباره وقایعی که بیش از پنجاه-و-پنج سال قبلتر بدستور جوزف گوبلز رخ داده بود میدانستند. همان که فریاد زده بود: "نه به انحطاط و فساد اخلاقی! آری به نجابت و اخلاق در خانواده و کشور! من به آتش میسپارم نوشته های هاینریش مان، ارنست گلزر و اریش کستنر را". آثار برتولت برشت، کارل مارکس، توماس مان و حتی ارنست همینگوی نیز در آن روز به آتش کشیده شدند. نه، این تظاهرات-کنندگان چیزی درباره آن مراسم کتابسوزان نمیدانستند، یا درباره گرایش نازیها به "پاکسازی" و "پالایش" فرهنگ آلمان و زدودن ایده های "منحط" از آن. احتمالاً آنها تا بحال کلمه ی "اتو دافه" را هم نشنیده بودند، و درباره اعمال انکیزاسیون کاتولیک هیچ نمیدانستند، با این وجود حتی اگر آنان فاقد هر گونه حافظه ی تاریخی بودند، ولی خودشان جزیی از تاریخ بودند. آنها نیز آمده بودند تا یک کتاب ارتدادی را با آتش نابود کنند. 

او در حال قدم زدن در میان سنگها بود و دوست داشت به آن سنگها به عنوان  سنگ-افراشت های مرلینِ جادوگر نگاه کند. در آن یک ساعت زمانِ حال به عقب رانده شد. طوری که حتی ممکن بود در خیالات خود دست همسرش را در دست بگیرد. راه برگشت به خانه از کنار "رانی مید" میگذشت، چمنزار آبی مجاور رود "تیمز"، جایی که اشرافیان پادشاه انگلستان، "جان"، را مجبور کرده بودند منشور کبیر را امضا کند. در این مکان بود که 774 سال قبل، رهایی بریتانیایی ها از سلطه ی حکمرانان مستبد آغاز شد. سنگ بزرگداشت بریتانیا از جان اف. کندی نیز در اینجا قرار داشت، و جملات این رییس جمهور کشته-شده که بر سنگ حکاکی شده بود، در آنروز معنای ویژه ای برای او داشت. "بگذار همه ملل دنیا بدانند، چه آنها که خوشبختی ما را آرزو دارند، چه آنها که ما را نگون-بخت میخواهند، که ما هر هزینه ای را پرداخت خواهیم کرد، هر رنجی را تحمل خواهیم کرد، با هر سختی یی روبرو خواهیم شد، از هر دوست پشتیبانی خواهیم کرد، با هر دشمن مقابله خواهیم کرد، با این هدف که بقا و پیروزی آزادی را تضمین کنیم." 

او رادیوی ماشینش را روشن کرد و کتابسوزان بردفورد در صدر اخبار بود. بعد آنها در خانه شان بودند و زمان حال او را فرا گرفت. او در تلویزیون آنچه را دید که تمام روز سعی کرده بود از فکر کردن به آن خودداری کند. حدود هزار نفر در آن تظاهرات شرکت کرده بودند، و همه شان مرد بودند. چهره های آنان خشمگین بود، یا دقیقتر، چهره های آنان برای دوربین ها خشم را به نمایش گذاشته بود. او در چشمانان آنان هیجان را می دید، هیجان ناشی از حضور رسانه های جهانی. احساسی شبیه هیجان افراد مشهور در برابر دوربین، چیزی که "سول بلو" آن را "جذبه ی رویدادها" نام داده بود. در مرکز توجه دوربین ها قرار گرفتن، پُرشکوه و حتی تقریباً اروتیک بود. این، لحظه ی آنان بر روی فرش قرمز تاریخ بود. آنها پلاکاردهایی با شعارهای "رشدیِ گندیده" و "رشدی، کلماتت را قورت بده" در دست داشتند. آنها برای کلوزآپ خود آماده شده بودند. 

نسخه ای از آن رمان به یک تکه چوب به سیخ کشیده شده بود و بعد آتش زده شد: به صلیب کشیده شد و بعد در آتش اعدام شد. این تصویر را نمی توانست فراموش کند: چهره های خشمگینِ خوشحال، به وجد آمده از خشم خود، که فکر میکردند هویت شان از خشم شان متولد میشود. و در جلوی جمعیت مردی از-خود-راضی با سبیلی نازک به سبک "پوآرو" و یک کلاه شاپو بر سر. او از اعضای شورای شهر بردفورد بود، "محمد عجیب" – کلمه ی "عجیب" بطور عجیبی بزبان اردو عجیب معنی میداد – و خطاب به جمعیت گفت: "اسلام یعنی صلح". 

او به کتابش که داشت در آتش میسوخت نگاه کرد و به سرنوشت هاینه فکر کرد. ولی برای این مردان و پسران خودشیفته و خشمگین در بردفورد، هاینریش هاینه معنی یی نداشت. "آنجا که کتابها را میسوزانند، در آخر انسانها را نیز به آتش میکشند". این جمله ای بود از نمایشنامه ی "المنصور" که پیشگویانه حدود یک قرن قبل از کتابسوزان های نازیها نوشته شده بود، و بعدها بر روی سنگفرشِ جلوی "میدان اپرای برلین" حکاکی شد، همانجایی که آن مراسم کتابسوزان نازیها اجرا شده بود: آیا روزی این جمله بر روی پیاده-رو میدان تایرلس نیز حکاکی میشد تا این اقدامِ بسیار جزیی تر، ولی به هر صورت شرم-آور، در یادها بماند؟ با خودش فکر کرد، نه. احتمالاً نه. هر چند که آن کتابی که در "المنصور" به آتش کشیده شده بود قرآن بود، و آنها که کتابها را آتش میزدند از اعضای انکیزاسیون بودند. 

هاینه یک یهودی بود که تغییر مذهب داده بود و به مسیحیت لوتری گروییده بود. میشد گفت یک مرتد بود، اگر که آدم ترجیح میداد از چنین زبانی استفاده کند. او نیز به ارتداد متهم شده بود، در کنار بسیاری جرائم دیگر: کفرگویی، ناسزا، توهین. آنها می گفتند: "یهودیان او را مجبور به چنین کاری کرده اند". و یا: "ناشر او یک یهودی بود و به او پول داده بود تا این کار را بکند. زنِ یهودی اش او را به این راه کشانده است". این حرفها هم ناامیدکننده و هم کمدی بود. مارین یهودی نبود؛ و رابطه ی آنان به گونه ای بود که مارین در اکثر مواقع حتی نمی توانست او را متقاعد کند که در خیابانهای شلوغ پشتِ چراغ قرمز منتظر بماند. ولی در آنروز، 14 ژانویه 1989، آنها اختلافاتشان را به کنار نهادند و دست یکدیگر را در دست گرفته بودند. 

یکی از طرفداران ناشناس اش برای او به عنوان هدیه یک تی-شرت فرستاده بود که رویش نوشته شده بود: "کفرگویی جرمی ست بدونِ قربانی". ولی در آنروز پیروزیِ "روشنگری" به نظر موقت و برگشت-پذیر می رسید. زبان کهنه نوسازی شده بود، و افکار شکست-خورده در حال پیشروی بودند. در "یورک-شر" کتاب او را آتش زده بودند. 

و اکنون او نیز خشمگین بود. (صفحه 129-127) 


09 دسامبر 2022 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر